شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

اشعار وصال شیرازی

 
 
ای دل اگر تو را قدری درد دین بود 

قدر حسین و تعزیه اش بیش از این بود 

انصاف ده که جسم تو بر خوابگاه ناز 


وآنگه به خاک، آن بدن نازنین بود 

این شرط دوستی است که او تشنه لب شهید 


ما را به کام، شربت ماءِ معین بود 

ما آب سرد را به تکلف خوریم و او 


سیراب، زآب خنجر شمرِ لعین بود 

ما اشک از او مضایقه داریم و چشم ما 


بر چشمه سارِ کوثرِ خلد برین بود 

ما آب شور بسته بر او، کوفیان فرات 


این فرق بین، که با اثر مهر و کین بود 

او بی دریغ سر دهد از بهر ما به تیغ 


ما را دریغ ازو دل اندوهگین بود 

ما پروریم جسم خود از ناز، ای دریغ 


کان جسم نازپرور او بر زمین بود 

عشرت کنیم، تعزیه اش می کنیم نام 


حاشا که راه و رسم محبت چنین بود 

هر لحظه سرگذشتی ازو گوش می کنیم 


ناگشته زیب گوش، فراموش می کنیم 

 

اشعار وصال شیرازی

 

ای چرخ از کمان تو تیری رها نشد 


که آزاده ای نشان خدنگ بلا نشد 

دور تو بر خلاف مراد است، ای دریغ 


بس کام ناروا شده، کامت روا نشد 

از بولبشر گرفته بگو تا به مصطفی 


آن کیست کز تو خسته تیغ جفا نشد؟ 

آدم نشد جدا ز تو از گلشن بهشت؟ 


یا حمزه از تو خسته زخم عنا نشد؟ 

نشکافت از تو تارک حیدر، ز کین تیغ؟ 


یا درد دل حواله ی خیرالنسا نشد؟ 

ای طشت واژگون مگر از حیله های تو 


در طشت، پاره آن جگر مجتبی نشد؟ 

با این همه تطاول و با این همه جفا 


ظلمی بسان واقعه ی کربلا نشد 

کاری نکرده ای که توان بازگفتنش 


ور بازگویمت، نتوانی شنفتنش 

 

اشعار وصال شیرازی

 

در کوفه کاروان عزا چون گذار کرد 


دوران، ستیزه‏هاى نهان آشکار کرد 

شد کربلا ز درد اسیرى ز یادشان‏ 


و اندوهشان زمانه یکى بر هزار کرد 

در پرده سر حق چو ندیدند کوفیان‏ 


بى پرده جلوه حجت پروردگار کرد 

بردند خوارشان به بر زاده ی زیاد 


ناکس چو دید خوارىِ شان، افتخار کرد: 

"کاى آل بوتراب چو بر حق نبوده‏ اید 


رسوا نمودتان حق و، بى‏اعتبار کرد!" 

طاقت ز دست زینب بیدل عنان ربود 


گفت: "اى لعین! عزیز خدا را که خوار کرد؟ 

شکر خدا که دولت پاینده زانِ ماست‏ 


ناحق کسى که تکیه به ناپایدار کرد 

خواریم پیش خلق و به نزد خدا عزیز 


ما را خدا ز روز ازل کامکار کرد 

فردا که بهر ما و تو محشر به پا شود 


بینى که کردگار، که را شرمسار کرد" 

در خشم رفت و خواست که زارش به خون کشد 


ترسید از آن که بار مکافات، چون کشد 

 

اشعار وصال شیرازی

چون شام جاى عترت شاه شهید شد  


صبحى براى روز قیامت پدید شد  

عهد ستم به آل نبی باز تازه گشت  


پیمان غصه با دل ایشان جدید شد 

آن در سپاس که اندُه عثمان ز یاد رفت!  


وین شادمان که دهر به کام یزید شد! 

اسلام را به کفر شد آمیزش آن زمان‏ 

 
کان سر فروغ بزم یزید پلید شد 

چون گوى آفتاب - که شد زیور سپهر - 


آذین طشت زر سر شاه شهید شد 

با چوب خیزران به سر شه زدى که: "شکر! 


کاین سر برید و قفل غمم را کلید شد" 

اندیشه شهادت زین العباد کرد 


دوزخ صفت به نعره «هل من مزید» شد 

زینب چو این مشاهده بنمود، شد زهوش‏ 


یکباره از حیات جهان نا امید شد 

زد جیب جامه چاک و به سر برفشاند خاک‏ 


فریاد بر کشید و به پیش یزید شد

گفت: "اى یزید! ظلم به ما بیش ازین مکن‏ 


حق را به خود زیاده بر این خشمگین مکن... 

 

 

شعر قیصر از رضا نیکوکار

 

 

قیصر  

  

 

چه غریبانه شکسته ست دل ما قیصر! 

 


آن دلی را که سپردی تو به دریا قیصر! 

 

آن دلی را که پر از شور غزل می کردی 

 


بی تو تنها شده ، تنها شده ، تنها قیصر! 

 

غزل تلخ خداحافظی ات را ای کاش 

 


می شد آن شب بسپاریش به فردا قیصر! 

 

می شد ای کاش ولی مرگ تو را می خواند 

 


با دو شاخه گل لبخند ... بفرما قیصر! 

 

مثنوی بغض ، غزل بغض ، من و قافیه بغض
 

 

بعد تو شاعر بغضیم سراپا قیصر! 

 

عشق دستور زبانی ست که می خواندیمش 

 


در کلاس همه ی خاطره ها با قیصر 

 

شاعری زیر لب این زمزمه را می خوانَد
 

 

این که می رفت دلم بود ... دلم یا قیصر! 

 

 

 

 

شعر رگ خواب از رضا نیکوکار

 

 

رگ خواب 

  

  

شادی اگرچه با همه محرم نمی شود 

 


حسی که باشکوه تر از غم نمی شود 

 

دوری و دوستی دو مسیر مخالف است 

 


ایمان به تو بدون تو محکم نمی شود 

 

مجموعه ی وجود من و چشم های تو 

 


چیزی به غیر زلزله ی بم نمی شود 

 

ویرانگی اگرچه شده سهم من ولی 

 


از کوه هرچه هم بکنی کم نمی شود 

 

چشم امید بسته به ابروی توست که
 

 دیگر برای رفتن من خم نمی شود 

 

این شاخه ها که دور و برم را گرفته اند
 

 هرگز برام شاخه ی مریم نمی شود 

 

بیدار می شوم ، نه... رگ خواب من هنوز 

 


دست فرشته ای ست که آدم نمی شود! 

 

 

 

 

 

شعر کم از رضا نیکوکار

 

کم 

  

 

 

زخم ها بسیار اما نوشداروها کم است 

 


دل که می گیرد تمام سِحر و جادوها کم است 

 

هر نسیمی با خودش بوی تو را آورده است
 

 بادها فهمیده اند اعجاز شب بوها کم است 

 

تا تو لب وا می کنی زنبورها کِل می کشند 

 


هرچه می ریزی عسل در جام کندوها کم است 

 

بیشتر از من طلب کن عشق ! من آماده ام 

 


خواهش پرواز کردن از پرستوها کم است 

 

از سمرقند و بخارا می شود آسان گذشت 

 


دیگر این بخشش برای خال هندوها کم است 

 

عاشقم...یعنی برای وصف حال و روز من 

 


هرچه فال خواجه و دیوان خواجوها کم است 

 

من همین امروز یا فردا به جنگل می زنم 

 


جرأت دیوانگی در شهر ترسوها کم است! 

 

 

 

شعر چشات از رضا نیکوکار

 

 

چشات 

 

  

 

 

چشات گیجه ، چشات خوابه ، چشات مست 

 

چشات یه کوچه ی غمگین بن بست 

 

 

چشات خیسه ، چشات بارون ، چشات اشک 

 


چشات حرفای خیلی خوب ساده ست

  

 

 

چه خوشبختم تو این آیینه بازار 

 


که می بینم تب دلداگی مو 

 

 

دو تا الماس صیقل خورده ی ناب 

 


بهم پس می ده هرشب سادگی مو

  

 

 

می شینم روبروی شمع چشمات 

 


مث پروانه تن می دم به آتیش 

 

 

سرم رو با تو بالاتر می گیرم
 

 

 غرور مَرده و زخمای کاری ش

  

 

 

همونی که برید از نارفیقاش 

 


می خواد امشب رفیق راه باشه 

 

 

می دونم آخرش حسرت نشینه 

 


پلنگی که تو چشماش ماه باشه

  

 

 

چشات ماهه ، چشات ماهه ، چشات ماه 

 


که روشن می کنه دنیامو هرشب 

 

 

روپشت بوم ابروهای نازت 

 


منم که پهن کردم جامو هرشب 

 

 

  

 

 

چشاتو باخودت بیرون نیاری 

 


تموم شهر از دستت کلافه س 

 

 

یه عالم حرف ربطه توی چشمات 

 


دل مردم پر از حرف اضافه س !

  

 

 

تومثل هرچی هسنی که ندیدم 

 


مث هرواژه که تودفترم نبس 

 

 

ببین! توکارچشمای توموندم  

 


خیال رفتن اصلا تو سرم نیس

  

 

 

شبا این دور و بر دزدی زیاده 

 


در گنجینه ها رو خوب باید بست 

 

 

مواظب باش وقتی که می خوابی 

 


چشات گیجه ، چشات خوابه ، چشات مست... 

 

 

 

 

شعر بوی باروت از رضا نیکوکار

 

بوی باروت 

  

 

 

بوی باروت می‌دهی بابا، بوی یک عمر بهترین‌ها را  

 
در خودت شعله می‌کشی هر صبح ردّپای تمام مین‌ها را 
 

 


بیشتر سرفه کن عزیز دلم، سرفه‌هایت برای من وحی است  

 
پشت سر می‌گذارم این‌گونه آیه آیه پل یقین‌ها را 
 

 


بی‌تفاوت‌تر از همیشه هنوز روزها می‌روند و می‌آیند 
 

 

این زمانه زیادتر کرده‌ست روی پیشانی تو چین‌ها را 
 

 


حرف بسیار می‌زنند اما، هرکسی که عمل کند مَرد است 
 

 

هیچ‌کس بی‌ریا نزد بالا توی این شهر آستین‌ها را 
 

 


با چه معیار می‌شود سنجید گوهری را که در دلت داری 
 

 

محو انگشتری خود کردی کلّ مجموعه نگین‌ها را 
 

 


دسته دسته پلنگ‌ها هر شب صف کشیدند تا به تو برسند  

 
ماه، آن سوی پنجه‌ها اما فتح کرده است سرزمین‌ها را... 

 

 

 

 

شعر ما هم شکسته خاطر و دیوانه بوده ایم از رضا نیکوکار

  

ما هم شکسته خاطر و دیوانه بوده ایم 

 

 

می روی بعد تو پای سفرم می شکند 

  


مرگ می آید و در آینه ها می بینم 
 

 زندگی مثل پلی پشت سرم می شکند 

 

چار دیوار اتاق از تو و عکست خالی ست  

 یک به یک خاطره ها دور و برم می شکند 

 

من که مغرورترین شاعر شهرم بودم  

 به زمین می خورم و بال و پرم می شکند 

 

نقشه ها داشت برایم پدر پیرم ...آه  

 بغض من پای سکوت پدرم می شکند 

 

هیچ کس مثل تو در سینه ی خود سنگ نداشت  

 بعد از این هرچه که من دل ببرم می شکند 

 

می تراود مهتاب و غم این خفته ی چند پ 

 


خواب در پنجره ی چشم ترم می شکند ... 

 

 

 

مهره به مهره تمام کمرم می شکند 
 

 

 

شرم و شوق 

  

 

 

 

دل می ستاند از من و جان می دهد به من 

 

 

آرام جان و کام جهان می دهد به من 

 



 


دیدار تو طلیعه ی صبح سعادت است 

 

 

تا کی ز مهر طالع آن می دهد به من
 

 


 


دلداده ی غریبم و گمنام این دیار 

 

 

زان یار دلنشین که نشان می دهد به من


جانا مراد بخت و جوانی وصال توست

کو جاودانه بخت جوان می دهد به من 

 



 


می آمدم که حال دل زار گویمت 

 

 

اما مگر سرشک امان می دهد به من 

 



 


چشمت به شرم و ناز ببندد لب نیاز 

 

 

شوقت اگر هزار زبان می دهد به من
 

 


 


آری سخن به شیوه ی چشم تو خوش ترست 

 

 

مستی ببین که سحر بیان می دهد به من

 

افسرده بود سایه دلم بی هوای عشق 

 

 

این بوی زلف کیست که جان می دهد به من 

 

 

 

 

شعر دیر از هوشنگ ابتهاج

دیر 

  

 

 

صد ره به رخ تو در گشودم من 

 

بر تو دل خویش را نمودم من 

 


جان مایه ی آن امید لرزان را 

 


چندان که تو کاستی، فزودم من 

 


می سوختم و مرا نمی دیدی
 

 

امروز نگاه کن که دودم من 

 


تا من بودم نیامدی، افسوس! 

 


وانگه که تو آمدی، نبودم من



شعر توتیا از هوشنگ ابتهاج

 

توتیا  

 

 

مهی که مزد وفای مرا جفا دانست 

 

دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست 

 


روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان  

 

چرا که آن گل خندان چنین روا دانست 

 


صفای خاطر آیینه دار ما را باش 

 

که هر چه دید غبار غمش صفا دانست

 

 


گرم وصال نبخشند خوشدلم به خیال 

 

که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانست 

 


تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق 
 

 

به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست 

 


ز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار 

 

که خاک راه تو را عین توتیا دانست 

 

 

 

شعر در کوچه سار شب از هوشنگ ابتهاج

 

در کوچه سار شب  

 

 

 

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند  

 

به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند 

 



یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند 

 

کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند 

 



نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار 

 

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
 

 



گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم 

 

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند 

 



دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود 

 

که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند!
 

 



چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟ 

 

برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند!

 

 


نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست 

 

اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند. 

 

 


شعر چشمی کنار پنجره انتظار از هوشنگ ابتهاج

 

چشمی کنار پنجره انتظار 

 

 

 

 

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت 

 

دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت  

 

 


شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست 

 

دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت  

 



نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست 

 

صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت 
 

 


زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر 

 

نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت 

 

 


امید عافیتم بود روزگار نخواست 

 

قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت  

 


زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من 

 

به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت  

 


چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا 

 

به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت  

 


چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت 

 

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت  

 


دل گرفته ی من همچو ابر بارانی 

 

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت 

 

شعر گریه ی شبانه از هوشنگ ابتهاج

 

گریه ی شبانه 

 

 

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت 

 

دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت 

 


شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست 

 

دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت  

 



نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست 

 

صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت 
 

 


زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر 

 

نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت 

 

 


امید عافیتم بود روزگار نخواست 

 

قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت 
 

 


زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من 

 

به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت 
 

 


چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا 

 

 

به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت  

 



چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت 

 

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت 
 

 


دل گرفته ی من همچو ابر بارانی 

 

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت 

 

 

اشعار هوشنگ ابتهاج -چه غریب ماندی ای دل

چه غریب ماندی ای دل، نه غمی، نه غمگساری 

                                      نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری  

دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی 

                                      چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری 

سحرم کشیده خنجر که: چرا شبت نکشته ست 

                                      تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری 

به سرشک همچو باران ز برت چه بر خورم من؟ 

                                      که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری 

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم 

                                      منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری 

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر 

                                      که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری 

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها 

                                      بنگر وفای یاران که رها کنند یاری 

 

شعر اما بازم نیومدی از مریم حیدرزاده

 

 

اما بازم نیومدی 

 

 

 

عاشق و مجنونت شدم 

 

نخونده مهمونت شدم  

 

کلی پریشونت شدم 

 

اما بازم نیومدی . . . 

 

قهوه ی فنجونت شدم 

 

شمع تو شمعدونت شدم 

 

خاک تو گلدونت شدم  

 

اما بازم نیومدی . .  . 

 

برف زمستونت شدم 

 

رسوا و حیرونت شدم 

 

چک چک ناودونت شدم 

 

اما بازم نیومدی . . . 

 

آفتاب و بارونت شدم 

 

اشکای غلتونت شدم 

 

 

عطر گلابدونت شدم 

 

اما بازم نیومدی . . . 

 

ماه تو ایوونت شدم 

 

خراب و ویرونت شدم 

 

گل گلستونت شدم 

 

اما بازم نیومدی . . . 

 

سه ماه تابستونت شدم 

 

الوند و کارونت شدم 

 

دشت های ایرونت شدم 

 

اما بازم نیومدی . . . 

 

دنا و هامونت شدم 

 

نزدیک تر از جونت شدم 

 

رگت شدم ٬ خونت شدم 

 

اما بازم نیومدی . . . 

 

خادم و دربونت شدم 

 

اسیر زندونت شدم 

 

گلاب کاشونت شدم 

 

اما بازم نیومدی . . . 

 

یه جوری مدیونت شدم 

 

سنگ خیابونت شدم 

 

راهی میدونت شدم 

 

اما بازم نیومدی . . . 

 

تو سختی ٬ آسونت شدم 

 

تو دردا درمونت شدم 

 

ناجی پنهونت شدم 

 

اما بازم نیومدی . . .  

 

لباس و سامونت شدم 

 

سارق ایمونت شدم 

 

چشمای گریونت شدم 

 

اما بازم نیومدی . . . 

 

لبای خندونت شدم  

 

گشنه شدی نونت شدم 

 

آب فراوونت شدم 

 

امـا بازم نیومدی . . . 

 

همیشه ممنونت شدم 

 

من نی چوپونت شدم 

 

آب تو بیابونت شدم 

 

اما بازم نیومـدی . . . 

 

شعرای ارزونت شدم 

 

عمری غزل خونت شدم 

 

تسلیم قانونت شدم 

 

اما بازم نیومدی . . . 

 

کشته ی مژگونت شدم 

 

هلاک چشمونت شدم 

 

رفتم و قربونت شدم 

 

اما بازم نیومدی . . .  

 

 

 

مریم حیدرزاده