شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

اطلاعیه


اطلاعیه : 



دوستان عزیز با سلام 



به اطلاع میرساند با توجه به بوجود آمدن اپلیکیشن تلگرام 



جهت خواندن اشعار بیشتر به کانال تلگرامی ما بپیوندید.



منتظر حضور گرم شما همراهان عزیز هستیم.





آدرس تلگرامی ما :




t.me/shaerooneh




shaerooneh@





ارتباط با ادمین :




Shaerooneh_Admin@



 

شعر چشمهایت از حمیدرضا هندی


چشمهایت




چشم‌هایت



ابتدای نفرین است،



انتهایش تیر غیبی است زهرآلود..



گرفتارش که می‌شوم،



مرگ



شاه بیتِ شعرهای مردی می‌شود که



شوکران نگاه تو را



جرعه جرعه..، بیت به بیت..



سر کشیده است..





چشم‌هایت،



آخر مکافات است



خیره‌ام که می‌شوی،



کار شعر از مَطلع به جنون می‌کشد..


       



                           حمیدرضا هندی




شعر دوست خواهم داشت از سهراب سپهری


دوست خواهم داشت



ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺁﻣﺪ ﺳﺮ ﻫﺮ ﺩﻳﻮﺍﺭﻱ، ﻣﻴﺨﻜﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﺎﺷﺖ.



ﭘﺎﻱ ﻫﺮ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﻱ ﺷﻌﺮﻱ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺍﻧﺪ



ﻫﺮ ﻛﻼﻏﻲ ﺭﺍ، ﻛﺎﺟﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ.




ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﺷﻜﻮﻫﻲ ﺩﺍﺭﺩ ﻏﻮﻙ !



ﺁﺷﺘﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ



ﺁﺷﻨﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩ.



ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﻓﺖ



ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ.



"ﺩﻭﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ" 



                              سهراب_سپهری




شعر ماندگار تویی از سیمین بهبهانی


ماندگار تویی



دِلم



ز هَرچه



به غیر از تو بود 



خالی ماند



در این



سَرا تو بِمان 



ای که ماندگار تویی....


                


                              سیمین_بهبهانی




شعر نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است از فاضل نظری


نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است 


 نفس نمی کشم، این آه از پی آه است 


در آسمان خبری از ستاره من نیست 


 که هر چه بخت بلند است، عمر کوتاه است 


به جای سرزنش من به او نگاه کنید 


 دلیل سر به هوا گشتن زمین ماه است 


شب مشاهده چشم آن کمان ابروست 


 کمین کنید رقیبان سر بزنگاه است 


اگر نبوسم ُ حسرت، اگر ببوسم ُ شرم 


شب خجالت من از لب تو در راه است… 

       


                             فاضل نظری




شعر من نیستم مانند تو ،مثل خودم هم نیستم از نجمه زارع

 
من نیستم مانند تو، مثل خودم هم نیستم  

      

  تو زخمی صدها غمی ، من زخمی غم نیستم 


با یادگاری از تبر، از سمت جنگل آمدی 


گفتم چه آمد بر سرت ، گفتی که محرم نیستم 


مجذوب پروازم ولی ، دستم به جایی بند نیست 

  

  حالا قضاوت کن خودت ، من بی گناهم! نیستم 


با یک تلنگر می شود، از هم فروپاشی مرا 


نگذار سر بر شانه ام ، آنقدر محکم نیستم 


خواندی غزلهای مرا، گفتی که خیلی عاشقم 


اما نمی دانم خودم ، هم عاشقم هم نیستم 


 

                   نجمه زارع




شعر آرامش تلخ از صفورا یال وردی


                                              آرامش تلخ

لطفا کمی در چایی من سم بریزید  


 آرامش تلخ مرا بر هم بریزید 


آبی نمیجوشد از این ظاهر فریبی 


 در کالبد هاتان کمی آدم بریزید 


مرده پرستید و مگر بعد از نبودم 


 این آبروی مانده ام را هم بریزید 


بی درد بودن درد احمق هاست لطفا  


در استکان من لبالب غم بریزید 


این قندها کام مرا شیرین نکردند 


لطفا برایم چای پهلو سم بریزید 



              صفورا یال وردی




شعر دستور زبان عشق از قیصر امین پور

                                      دستور زبان عشق
  
دست عشق از دامن دل دور باد! 

                   

 می‌توان آیا به دل دستور داد؟ 


می‌توان آیا به دریا حکم کرد 

              

که دلت را یادی از ساحل مباد؟ 


موج را آیا توان فرمود: ایست! 

        

باد را فرمود: باید ایستاد؟ 


آنکه دستور زبان عشق را 

     

بی‌گزاره در نهاد ما نهاد 


خوب می‌دانست تیغ تیز را 

             

 در کف مستی نمی‌بایست داد 



                      قیصر امین پور


شعر یه کلید کهنه چرخید توی قفل سینم انگار از عبدالجبار کاکایی

                

یه کلید کهنه چرخید توی قفل سینه م انگار


 یه دل شکسته افتاد زیر دست و پای زوار


دلمُ نذر تو کردم که هنوز دل نگرونم


چی می شد مثل کبوتر ، زیر ایوونت بمونم


مث خواب بود مث رویا، مث لمس آسمون بود


تو هیاهوی صدا ها ، یه سکوت مهربون بود


پای حوض نقره پوشت، رو به گلدسته نشستم


دلمُ به قفلای پنجره فولاد تو بستم


نه سر گلایه کردن ، نه دل شکوه شنیدن


نه امید دل سپردن ، نه توان دل بریدن


یه کلید کهنه چرخید تو ی قفل سینه م انگار....

 


                                عبدالجبار کاکایی



شعر پیرم و گاهی دلم جوانی میکند از شهریار

                        

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند

 بلبل شوقم هوای نغمهخوانی می کند


همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست


طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند


بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن


با خزان هم آشتی و گل فشانی میکند


ما به داغ عشقبازی ها نشستیم و هنوز


   چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند


نای ما خاموش ولی این زهره ی شیطان هنوز


با همان شور و نوا دارد شبانی میکند


گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان


با همین نخوت که دارد آسمانی میکند


سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز


 در درونم زنده است و زندگانی میکند


با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من


خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند


بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی


چون بهاران میرسد با من خزانی میکند


طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند


آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند


می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان


دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند


شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید


ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند



                          شهریار


شعر لحظه ی دیدار از مهدی اخوان ثالث


لحظه ی دیدار



لحظه دیدار نزدیک است



 باز من دیوانه ام، مستم



باز می لرزد، دلم، دستم 



باز گویی در جهان دیگری هستم



های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ !



های ! نپریشی صفای زلفکم را، دست!



و آبرویم را نریزی، دل !



ای نخورده مست !



لحظه دیدار نزدیک است ... 




مهدی اخوان ثالث



شعر از سعید شیروانی



اگر این پنجره در سینه‌ی دیوار نبود



و کنارَم، قلم و کاغذ و خودکار نبود




چه بلا های عجیبی به سرم می‌آمد



فرض کن داخل زندانی و سیگار نبود




آمد و شد همه‌ی دار و ندارم هر چَند



بودن و رفتن او دستِ من اِنگار نبود




باز هم بادِ بهاری همه‌جا می‌پیچد



گُلِ‌سَر کاش به موی تو گرفتار نبود




نکند دستِ کسی دستِ تو را لمس کند



کاش این دلهره این‌قَدر، دل‌آزار نبود




رفتی و بعدِ تو در شهر جنایت‌ها شد



خنده‌ای روی لَبَم، بعدِ تو در کار نبود




اگر این پنجره در سینه‌ی دیوار نبود



غزلی وصل به مو های تو این‌بار نبود.




سعید_شیروانی



شعر تار شکسته



من بودم و تنهایی و یک تار شکسته



بر ساحل   غم  زورق  افکار  نشسته




برپنجره می کوفت دوصد قطره باران



شلاق خزان نیز بر این پیکر خسته




همچون صف مژگان سیاهش رژه می رفت



در خاطر من خاطره ها دسته به دسته




یک لحظه خیال رخش آمد به سراغم



گویی که کنارم  خود او  بود  نشسته




صد بار بغل کردم و بوسیدم و چیدم



صد غنچه ی خندان ز لب یار خجسته 




گفتم که نبینم دگر ای شوخ پس از این



دست من از آن زلف سیاه تو گسسته




پر بود همه وقت شب از دلخوشی و عیش 



بگشود  شباهنگ  به  نا گه  در   بسته




افکار خوش از سر همه رفتند به سویی



من ماندم و تنهایی و یک تار شکسته...



شعر از فخرالدین عراقی



بود آیا که خرامان ز درم بازآیی  



گره از کار فروبسته‌ی ما بگشایی




نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی  



گذری کن که خیالی شدم از تنهایی




گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو  



من به جان آمدم اینک تو چرا می‌نایی




بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال  



عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی 

 



همه عالم به تو می‌بینم و این نیست عجب  



به که بینم که تویی چشم مرا بینایی




پیش ازین گر دگری در دل من می‌گنجید  



جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی




جز تو اندر نظرم هیچ کسی می‌ناید  



وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی




گفتی از لب بدهم کام عراقی روزی  



وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی





فخرالدین_عراقی




شعر کسی که نیست از احسان باقری



‍ نفسم بندِ نفسهای کسی هست که نیست



بی گمان در دلِ من جای کسی هست که نیست




غرق رویای خودش پشتِ همین پنجره ها



شاعری محو ِتماشای کسی هست که نیست




درخیالم وسطِ شعرِ کسی هست که هست



شعر آبستنِ رویای کسی هست که نیست




کوچه درکوچه به دستانِ تو عادت میکرد



شهری ازخاطره منهای کسی هست که نیست




مثلِ هرروز نشستم سرمیزی که فقط



خستگی های من و چایِ کسی هست که نیست




زیر باران دو نفر کوچه به هم خیره شدن



مرگِ این خاطره ها پای کسی هست که نیست





احسان کمال



شعر از مریم قهرمانلو



می گویی دوستم نداری !



اما



خیره میشوی



گل میخری !



با من که حرف میزنی صدایت را صاف میکنی



شعر میخوانی !



ناز میکشی ..



باشد  قبول 



جانِ دلم !



اصلا



تا باشد از این دوست نداشتنها






مریم_قهرمانلو

شعر از حمزه علیزاده


این زمستان 


گویا 


غم پنهان  دارد 


که در این موعد سرد 


عوض برف


 به چشمش 


 نم باران  دارد




حمزه_علیزاده





شعر از میرزا قهرمان پاکبین آورزمانی




دشمن به خانه‌ی ما گر زانکه پا نهاده



از ضعف و سستی ما بنموده استفاده



ای پیلتن وزیران! رخ سوی اسب آرید



تا شاه ما نگردد ، مات از چنین پیاده



عیش و زمامداری ، با یکدگر نگنجد



در رزم تیغ باید ، در بزم جام باده



سرمایه‌ی سعادت ، حس وطن پرستی‌ست



ای دوستان بکوشید ، در اخذ  این سَعاده



آوخ که تا جهالت، فرمانروای ما شد



گشتیم چون جمادات، بی‌حس و بی‌اراده



تا در نماز خواندن، صرف گزافه راندیم



باید نماز خود را ، از سر کنیم اعاده



ای قهرمان در این ره، چون بی‌خبر روانی



دشمن کمین نموده، سویت کمان گشاده





میرزا قهرمان پاکبین آورزمانی