شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شعر دل سنگ از احمد پروین

 

 

 دل سنگ

  

مست است دل سنگم از مست حذر باید 


اندام بلورت را زین سنگ خطر باید 


من آتش ویرانگر اندام تو گل پرور 


گل بر سر این آتش یک فکر دگر باید 


من تشنه چنان صحرا تو بارش بی همتا 


گر زندگی ام خواهی بر تشنه گذر باید 


مجنون شده چون بیدم سودای تو دزدیم 


آخر به خدا دیدم یک روز ثمر باید 

 

 

شعر نشان راه از احمد پروین

 

 

نشان راه 

 

 


چه بنوشم که بجوشد ز تنم آنچه تو خواهی 


چه برقصم که بگیرم ز تو تقدیس نگاهی 


چه بخواهی تو که باشم چه بگویم که نباشی 


تو سپیدار خدایان و منم باغ سیاهی 


غم رفتن نرسیدن شده ، بیحوصله جاده 


به حضور بینهایت تو بگو نشان ز راهی 


 من و شیوۀ گدایی ، من و رسم بینوایی 


بده آنچه را ندارم به کرامتت الهی 

 

 

شعر لطافت باران از احمد پروین

 

 

لطافت باران 

  

 

شبیه شوره به دشتم که تشنه مانده همیشه 


مرا لطافت باران ز خویش رانده همیشه 


منم که شور عطش را به کام بادیه آرم 


خدا به زخم درونم نمک نشانده همیشه 


نه قوی ناز محبت نه سینه سرخ مهاجر 


کسی برای کویرم غزل نخوانده همیشه 


تمام بی خبریها از آن من و خدایا 


چنانکه قاصدکان را زمن رمانده همیشه 


ترک ترک شدم از غم ، ز شش طرف بدریدم 


چروک غم به لبانم شکن کشانده همیشه 

 

 

 

 

 

شعر دل بد از احمد پروین

 

 

دل بد 

 

 

دیگر سر کارم نگذار ای دل بد 


از خانه من نکن فرار ای دل بد 


محشر که شود گناه تو می دانی 


در دست چپ تو بیشمار ای دل بد 


در خود نتوان تو بیشتر بنهفتن 


بنهفته دوباره پیش آر ای دل بد 

 
در حوصله تو عشق گلرویان نیست 


در شان تو هست عشق خار ای دل بد 


مانند سپند روی آتش رفتی  


اینگونه شدیم بیقرار ای دل بد 


برگرد که گلرخان بلا خیزانند 


هیهات زحیله نگار ای دل بد 

 

شعر بید مجنون از احمد پروین

 

بید مجنون 

 

  


روی بام خانه ام مهتاب می بارد بیا 

 


آسمان امشب بساط عاشقی دارد بیا 

 


بید سحر آمیز مجنون حیاط خانه ام 

 


روی پشت شاپرک انگور می کارد بیا 

 


بیقراری های دل در جشن رقص صاعقه 

 


از سر دل  ، از دل ما دست بردارد بیا 

 


چادری همرنگ شب بر دوش سر مستی بزن 

 


باز اگر بند تعصب نیز بگذارد بیا 

 


امشب اینجا ماه را هم نامزد کردم برقص 

 


تا اجل بر گردنم انگشت نفشارد بیا 

 


حلقۀ خورشید بر انگشت سردم می کنم 

 


کهکشان افسار دست عشق بسپارد بیا 

 

 

 

شعر مه غلیظ از احمد پروین

 

 

فانوس تفکر 

 

 

اهل  مه  غلیظ  توهم  شدیم  ما 

 


در جاده های حیرت و غم گم شدیم ما 

 


فانوس کور سوی تفکر به یک نسیم 

 


خاموش شد که قحط تبسم شدیم ما 

 


رسوای دل شدیم و بی آبروی عشق 

 


وقتی شبیه اغلب مردم شدیم ما 

 


از فرط طعنه ها که ز مردم شنیده ایم  


انگار اسیر لشکر کژدم شدیم ما

شعر ماورای شنیدن از احمد پروین

 

 

 

ماورای شنیدن 

   

صدای قلب من از تاب گوش بیرون رفت 

 


و پیر نبض دلم گریه پوش بیرون رفت 

 


صدای ناله من بس که در گلو پیچید 

 


به ماورای شنیدن خموش بیرون رفت 

 


صدای وحی تو آمد که گریه کن یارا 

 


تمام حوصله با این سروش بیرون رفت 

 


در آستان پیاله تنم به رقص آمد 

 


سزا که جان ز تن باده نوش بیرون آمد 

 


کپک زد آتش دل ، سینه گر نمی گیرد 

 


به پا قدوم یخ کینه ، جوش بیرون رفت 

 

 

شعر دست نوازش از احمد پروین

 

 

دست نوازش 

  

 

توی ناپیدای غم من را تو پیدا می کنی 


خلوت آیینه وارم را تماشا می کنی 


گفته بودی بر سرم دست نوازش می کشی 


چون به دار آمد سرم اینگونه حاشا می کنی 


از دلم راز من دیوانه می پرسی چرا ؟ 


دل به بازی برده ای طرح معما می کنی 


در زلال چشم تو شفاف شبنم می شوم  


ادعای قطره را هم وزن دریا می کنی  


از عبور لحظه های بی تو بودن خسته ام 


عمر من با وعده هایی وقف فردا می کنی 

 

 

 

شعر باور میکرد از احمد پروین

   

 

عاشق اینگونه در این شهر که باور می کرد 


من چنین عاشق و او قهر که باور می کرد 


شوکران می چکد از صحبت دل آزارش 


لب چنین قند و سخن زهر که باور می کرد 


مثل من منتظری خسته ولی چشم به راه
 

نه کنون در همه دهر که باور می کرد 


سیل آمد ز فراوانی اشکم امروز 


چشم خشکیده چنین نهر که باور می کرد 

اشعار احمدرضا احمدی

 

 

راستی 


چگونه باید تمام این عقوبت را 


به کسی دیگر نسبت داد 


و خود آرام از این خانه به کوچه رفت 


صدا کرد 


گفت : آیا شما می دانستید 


من اگر سکوت را بشکنم 


جبران لحظه هایی را گفته ام 


که هیچ یک از شما در آن حضور نداشتید 


اگر همه ی شما حضور داشتید 


تحمل من کم بود 


مجبور بودم 


همه ی شما را فقط با نام کوچکتان 


صدا کنم
  

 

 

 

اشعار اخمدرضا احمدی (از قلب بیمارم میخواهم)

 
 از قلب بیمارم می خواهم تا آمدن تو بتپد
 
 
به دنبال لبخند ناب تو هستم 

چنین عمرم را می گذرانم 

مرا نه شکوه است 

نه گلایه 

قلبم اگر یاری کند 

برگ های زرد پاییزی را شماره می کنم 

که دارند از پاییز جدا می شوند 

و به زمستان متصل می شوند 

برای زیستن هنوز بهانه دارم 

من هنوز می توانم به قلبم که فرسوده است 

فرمان بدهم که تو را دوست داشته باشد 

به قلبم فرمان می دهم 

میوه های زمستانی را برای تابستان ذخیره کنند 

تو در تابستان از راه برسی 

سبدهای میوه را که وصیت نامه من است 

از زمین بی برکت و فرسوده برداری 

از قلب بیمارم می خواهم تا آمدن تو بتپد 


    

اشعار احمرضا احمدی

 

 

چه سرگردان است این عشق 


 که باید نشانی اش را 


از کوچه های بن بست گرفت 


 چه حدیثی است عشق 


 که نمی پوسد و افسرده نیست 


 حتی آن هنگام 


که از آسمان به خانه آوار 


شود 

  

 

اشعار احمدرضا احمدی

 

درختانی را از خواب بیرون می آورم 


درختانی را در آگاهی کامل از روز 


در چشمان تو گم می کنم 


 تو که 


 با همه ی فقر و سفره بی نان 


 در کنارم نشسته ای 


 لبخند برلب داری 


در چهر جهت اصلی 


 چهار گل رازقی کاشته ای  


عطر رازقی ما را درخشان 


مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد 


همه چیز را دیده ایم 


تجربه های سنگین ما 


 ما را پاداش می دهد 


 که آرام گریه کنیم 


مردم گریز 


 نشانی خانه خویش را گم کرده ایم 


لطف بنفشه را می دانیم 


اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم 


ما نمی دانیم 


شاید در کنار بنفشه 


دشنه ای را به خاک سپرد باشند 


باید گریست 


باید خاموش و تار 


به پایان هفته خیره شد 


شاید باران
 ما 


من و تو  


چتر را در یک روز بارانی 


در یک مغازه که به تماشای 


گلهای مصنوعی 


رفته بودیم 


 گم کردیم 

 

اشعار احمدرضا احمدی

 

از تو کبریتی خواستم که شب را روشن کنم 


تا پله‌ها و تو را گم نکنم 


کبریت را که افروختم ، آغاز پیری بود 


گفتم دستان‌ات را به من بسپار 


که زمان کهنه شود 


و بایستد 


دستان‌ات را به من سپردی 


زمان کهنه شد و مُرد 

 

 

اشعار احمدرضا احمدی

 

از دستان من نیاموختی 


که من برای خوشبختی تو 


چه قدر ناتوانم 


من خواستم با ابیات پراکنده‌ی شعر 


تو را خوشبخت کنم 


آسمان هم نمی‌توانست ما را تسلی دهد 


خوشبختی را من همیشه به پایان هفته 


به پایان ماه و به پایان سال موکول می‌کردم 


هفته پایان می‌یافت 


ماه پایان می‌یافت 


سال پایان می‌یافت 


هنوز در آستانه‌ی در 


در کوچه بودیم ، پیوسته ساعت را نگاه می‌کردم 


که کسی خوشبختی و جامه‌ای نو به ارمغان بیاورد 


روزها چه سنگدل بر ما می‌گذشت 


ما با سنگدلی خویش را در آینه نگاه می‌کردیم 


چه فرسوده و پیر شده بودیم 


می‌خواستیم 


با دانه‌های بادام و خاکسترهای سرد که 


از شب مانده بود خود را تسلی دهیم 


همیشه در هراس بودیم 


کسی در خانه‌ی ما را بزند و ما در خواب باشیم 


چه‌قدر می‌توانستیم بیدار باشیم 


یک شب پاییزی 


که بادهای پاییزی همه‌ی برگ‌های درختان را بر زمین 


ریختند 


به زیر برگ‌ها رفتیم 


و برای همیشه خوابیدیم 

 

شعر طعم پاییز از احمدرضا احمدی

 

طعم پاییز 

 

 

 

از هر لیوانی که آب نوشیدم 


طعم لبان تو و پاییزی 


که تو در آن به جا ماندی به یادم بود 


فراموشی پس از فراموشی 


امّا 


چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن 


گم شدی در خانه مانده بود ؟

ما سرانجام توانستیم 


پاییز را از تقویم جدا کنیم 


امّا 


طعم لبان تو بر همه لیوانها و بشقابها 


حک شده بود 


لیوانها و بشقابها را از خانه بیرون بردم 


کنار گندمها دفن کردم
 
تو در آستانه در ایستاده بودی 


تو در محاصره لیوانها و بشقابها مانده بودی 


گیسوان تو سفید 


امّا 


لبان تو هنوز جوان بود 

 

 

اشعار احمدرضا احمدی. شعر جمعه ها

 

جمعه ها 

 

انبوهی از این بعدازظهرهای جمعه را
 

بیاد دارم که در غروب آنها 


در خیابان 


از تنهایی گریستیم 


ما نه آواره بودیم ، نه غریب 


اما 


این بعدازظهر های جمعه پایان و تمامی نداشت 


می گفتند از کودکی به ما 


که زمان باز نمی گردد 


اما نمی دانم چرا 


این بعد از ظهر های جمعه باز می گشتند