شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شعر پیرم و گاهی دلم جوانی میکند از شهریار

                        

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند

 بلبل شوقم هوای نغمهخوانی می کند


همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست


طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند


بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن


با خزان هم آشتی و گل فشانی میکند


ما به داغ عشقبازی ها نشستیم و هنوز


   چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند


نای ما خاموش ولی این زهره ی شیطان هنوز


با همان شور و نوا دارد شبانی میکند


گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان


با همین نخوت که دارد آسمانی میکند


سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز


 در درونم زنده است و زندگانی میکند


با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من


خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند


بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی


چون بهاران میرسد با من خزانی میکند


طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند


آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند


می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان


دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند


شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید


ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند



                          شهریار


شعر زندان زندگی از شهریار


زندان زندگی





تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم



روزی سراغ وقت من آئی که نیستم




در آستان مرگ که زندان زندگیست



تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم




پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل



یک روز خنده کردم و عمری گریستم




طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست



چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم




گوهرشناس نیست در این شهر شهریار



من در صف خزف چه بگویم که چیستم






      شهریار








شعر انتظار از شهریار


انتظار




باز امشب ای ستاره تابان نیامدی



باز ای سپیده شب هجران نیامدی




شمعم شکفته بود که خندد به روی تو



افسوس ای شکوفه خندان نیامدی




زندانی تو بودم و مهتاب من چرا



باز امشب از دریچه زندان نیامدی




با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز



چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی




شعر من از زبان تو خوش صید دل کند



افسوس ای غزال غزل خوان نیامدی




گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه



نامهربان من تو که مهمان نیامدی




خوان شکر به خون جگر دست می دهد



مهمان من چرا به سر خوان نیامدی




نشناختی فغان دل رهگذر که دوش



ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی




گیتی متاع چون منش آید گران به دست



اما تو هم به دست من ارزان نیامدی




صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست



ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی




در طبع شهریار خزان شد بهار عشق



زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی





شهریار






شعر سه تار من از شهریار


سه تار من




نالد به حال زار من امشب سه تار من



این مایه تسلی شب های تار من




ای دل ز دوستان وفادار روزگار



جز ساز من نبود کسی سازگار من




در گوشه غمی که فراموش عالمی است



من غمگسار سازم و او غمگسار من




اشک است جویبار من و ناله سه تار



شب تا سحر ترانه این جویبار من




چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه



یادش به خیر خنجر مژگان یار من




رفت و به اختران سرشکم سپرد جای



ماهی که آسمان بربود از کنار من




آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود



ای مایه قرار دل بیقرار من




در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا



روزی وفا کنی که نیاید به کار من




از چشم خود سیاه دلی وام میکنی



خواهی مگر گرو بری از روزگار من




اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان



بیدار بود دیده شب زنده دار من




من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک



بختش بلند نیست که باشد شکار من




یک عمر در شرار محبت گداختم



تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من




جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر



بر صفحهٔ جهان رقم یادگار من




زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل


تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من




در بوستان طبع حزینم چو بگذری


پرهیز نیش خار من ای گلعذار من




من شهریار ملک سخن بودم و نبود


جز گوهر سرشک در این شهریار من







         شهریار





شعر حالا چرا از شهریار


حالا چرا ؟



آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا


نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا


عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا


نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا


وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا


شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا


ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا


آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا


در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا


شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا



            شهریار