ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
مینویسم چنان زیبایی
مینویسم چنان زیبایی
که صخرهها سر راهت آب میشوند
تا با تو راهی دریا شوند
کرجیها به صخره پناه میبرند
تا پیشت بمانند و
به بستر دریا نیفتند
مینویسم چنان زیبایی
که تمامی آبها دهانه دریا جمع میشوند
تا ورود تو را ببینند...
ای رود
انگشتت را به من بده
به ساحل شعرهای من قدم نه
نمیتوانم از تو چنان بگویم که دفتر اشعارمتر شود
انگشتت را به من بده
بر پلههای دفتر من قدم نه
میخواهم گلهایی در شعرم بروید
که کرک ملتهبش را زیر سر انگشتانم حس کنی
شمس لنگرودی
غمگین مشو عزیز دلم
من اگر نباشم
مثل هوا در کنار توام
نه جای کسی را تنگ می کنم
نه کسی مرا می بیند
نه صدایم را می شنود
دوری مکن
تو نخواهی بود
من اگر نباشم.
شمس لنگرودی
بی آن که بوی تو را بشنوم
بی آن که بوی تو را بشنوم
ریشه های سیاهم
در تاریکی بیدار می شوند
فریاد می زنند: بهار، بهار-
شاخه های درختم من
به آمدنت معتادم.
شمس لنگرودی
تو خواهی آمد
امشب
دریاها سیاه اند
باد زمزمه گر
سیاه است
پرنده و گیلاس ها
سیاه اند
دل من روشن است
تو خواهی آمد.