شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شعر زندان زندگی از شهریار


زندان زندگی





تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم



روزی سراغ وقت من آئی که نیستم




در آستان مرگ که زندان زندگیست



تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم




پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل



یک روز خنده کردم و عمری گریستم




طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست



چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم




گوهرشناس نیست در این شهر شهریار



من در صف خزف چه بگویم که چیستم






      شهریار








شعر انتظار از شهریار


انتظار




باز امشب ای ستاره تابان نیامدی



باز ای سپیده شب هجران نیامدی




شمعم شکفته بود که خندد به روی تو



افسوس ای شکوفه خندان نیامدی




زندانی تو بودم و مهتاب من چرا



باز امشب از دریچه زندان نیامدی




با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز



چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی




شعر من از زبان تو خوش صید دل کند



افسوس ای غزال غزل خوان نیامدی




گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه



نامهربان من تو که مهمان نیامدی




خوان شکر به خون جگر دست می دهد



مهمان من چرا به سر خوان نیامدی




نشناختی فغان دل رهگذر که دوش



ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی




گیتی متاع چون منش آید گران به دست



اما تو هم به دست من ارزان نیامدی




صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست



ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی




در طبع شهریار خزان شد بهار عشق



زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی





شهریار






شعر سه تار من از شهریار


سه تار من




نالد به حال زار من امشب سه تار من



این مایه تسلی شب های تار من




ای دل ز دوستان وفادار روزگار



جز ساز من نبود کسی سازگار من




در گوشه غمی که فراموش عالمی است



من غمگسار سازم و او غمگسار من




اشک است جویبار من و ناله سه تار



شب تا سحر ترانه این جویبار من




چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه



یادش به خیر خنجر مژگان یار من




رفت و به اختران سرشکم سپرد جای



ماهی که آسمان بربود از کنار من




آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود



ای مایه قرار دل بیقرار من




در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا



روزی وفا کنی که نیاید به کار من




از چشم خود سیاه دلی وام میکنی



خواهی مگر گرو بری از روزگار من




اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان



بیدار بود دیده شب زنده دار من




من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک



بختش بلند نیست که باشد شکار من




یک عمر در شرار محبت گداختم



تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من




جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر



بر صفحهٔ جهان رقم یادگار من




زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل


تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من




در بوستان طبع حزینم چو بگذری


پرهیز نیش خار من ای گلعذار من




من شهریار ملک سخن بودم و نبود


جز گوهر سرشک در این شهریار من







         شهریار





شعر حالا چرا از شهریار


حالا چرا ؟



آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا


نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا


عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا


نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا


وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا


شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا


ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا


آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا


در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا


شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا



            شهریار


شعر آسمون از مسعود فردمنش


آسمون




اخماتو وا کن آسمون


از او بالا با روی خوش


پائین رو نگاه کن آسمون


خودم یه دنیا غم دارم


نذار بیاد پائین غمات


غمهات رو هوا کن آسمون


ای آسمون از اون بالا


ببین کجاست که غصه نیست


ببین کدوم آدمه که


روزگارش خسته نیست


ببین کدوم راهیه که


میون راهش بسته نیست


ببین که تو چه خونه‌ایی


آدم دلشکسته نیست


آدم دلشکسته نیست


اخماتو وا کن آسمون

از او بالا با روی خوش


پائین رو نگاه کن آسمون


تو آسمون چه بغضی


نشسته گوش تا گوش


چه بغضو عاشقونه


گرفته سر در آغوش


اخماتو وا کن آسمون


از او بالا با روی خوش


پائین رو نگاه کن آسمون


خودم یه دنیا غم دارم


نذار بیاد پائین غمات


غمهات رو هوا کن آسمون


پائین رو نگاه کن آسمون


از بازیهای زندگی

غبار غم به روم نشست


هر وقت دیدم امیدی نیست


دلم گرفت


قلبم شکست




               مسعود فردمنش




شعر نکته اینجاست از مسعود فردمنش


نکته اینجاست


پرسید که کار تو کدام است ؟


گفتم که جواب ناتمام است 

اشعار نوشتنم غریزی ست 


تصنیف نوشتنم مریضی ست


دانی چه نشسته پشت پرده 

بازار مرا مریض کرده 


بازار حکیم و ما مریضیم 


از دست حکیم کجا گریزیم ?


از نسخه ئ بد شفا ندیدیم 


هر چند دوا گران خریدیم


پرسید که نکته در کدام است ؟

گفتم : گفتم که جواب ناتمام است


نکته اینجاست 

که رقاصه چه پاها ی قشنگی دارد!


همگی در پی رقاصه ئ شهر می گردند


به ، چه بازار گرانی دارد!


محکش بالاتر


غزلش گویا تر


و چه شوق و طربی می آرد


نکته اینجاست 

که رقاصه چه پاها ی قشنگی دارد!


نکته اینجاست 


که گویا کمر نازک و نرمی دارد


اهل آبادی ماست 


عجبا


حیرتا


در سرش ذوق فرنگی دارد


نکته اینجاست 

که رقاصه چه پاها ی قشنگی دارد!


ما که در سوگ فلان عشق غزل سر دادیم 


خبرش را توی پس کوچه ئ شهر


نیمه ها ی دل شب 


از دو تا عابر مست بشنیدیم 


که ز ته مانده ئ تصنیف چنان خوش بودند


که نه گویا برگ زردی ز درخت افتاده 


و نه گویا دل ما در غم دوری از خاک وطن 


عاشقانه غزلی سر داده 


نکته اینجاست 


که رقاصه چه پاها ی قشنگی دارد!


و چه این جمله به فکر همگی افتاده 
بچه ها را چه کنیم ?
بچه ها می خواهند
بچه ها می رقصند
بچه ها می خوانند
این طریقی ست که در خاطرشان می ماند
*******
ا ی فلانی 

دو سه خطی بنویس 


ساده تر


رنگی تر


در پی قافیه و واژه نباش 


سوژه ئ امروزی 


بگذر از دلسوزی


لله هایی همه دلسوزتر از مادرشان 

بی خیال از غم فردایی و از عاقبت و آخرشان


من هنوز معتقدم 

من هنوز معتقدم 


می توان عشق به آنها آموخت 


می شود در به در واژه ئ بازاری نبود


می توان تقدیم کرد


و پشیزی به پشیزی نفروخت


 می توان عشق به آنها آموخت


                          مسعود فردمنش