شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شعر اندوه تنهایی از فروغ فرخزاد


اندوه تنهایی


پشت شیشه برف می بارد


پشت شیشه برف می بارد


در سکوت سینه ام دستی


دانه اندوه می کارد


مو سپید آخر شدی ای برف


تا سرانجامم چنین دیدی


در دلم بارید … ای افسوس


بر سر گورم نباریدی


چون نهالی سست می لرزد


روحم از سرمای تنهائی


می خزد در ظلمت قلبم


وحشت دنیای تنهائی


دیگرم گرمی نمی بخشی


عشق، ای خورشید یخ بسته


سینه ام صحرای نومیدیست


خسته ام، از عشق هم خسته


غنچه شوق تو هم خشکید


شعر، ای شیطان افسونکار


عاقبت زین خواب دردآلود


جان من بیدار شد، بیدار


بعد از او بر هر چه رو کردم


دیدم افسون سرابی بود


آنچه می گشتم به دنبالش


وای بر من، نقش خوابی بود


ای خدا … بر روی من بگشای


لحظه ای درهای دوزخ را


تا به کی در دل نهان سازم


حسرت گرمای دوزخ را؟


دیدم ای بس آفتابی را


کاو پیاپی در غروب افسرد


آفتاب بی غروب من!


ای دیغا، درجنوب! افسرد


بعد از او دیگر چه می جویم؟


بعد از او دیگر چه می پایم؟


اشک سردی تا بیفشانم


گور گرمی تا بیاسایم


پشت شیشه برف می بارد


پشت شیشه برف می بارد


در سکوت سینه ام دستی


دانه اندوه می کارد




      فروغ فرخزاد



شعر باد ما را با خود خواهد برد از فروغ فرخزاد


باد ما را با خود خواهد برد


در شب کوچک من ، افسوس


باد با برگ درختان میعادی دارد


در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست


گوش کن


وزش ظلمت را می شنوی ؟


من غریبانه به این خوشبختی می نگرم


من به نومیدی خود معتادم


گوش کن


وزش ظلمت را می شنوی ؟


در شب اکنون چیزی می گذرد


ماه سرخست و مشوش


و بر این بام که هر لحظه 


در او بیم فرو ریختن است


ابرها ، همچون انبوه عزاداران


لحظهء باریدن را گوئی منتظرند


لحظه ای


و پس از آن ، هیچ


پشت این پنجره شب دارد می لرزد


و زمین دارد


باز می ماند از چرخش


پشت این پنجره یک نامعلوم


نگران من و تست


ای سراپایت سبز


دست هایت را چون خاطره ای سوزان 


 در دستان عاشق من بگذار


و لبانت را چون حسی گرم از هستی


به نوازش لب های عاشق من بسپار


باد ما با خود خواهد برد


باد ما با خود خواهد برد



فروغ فرخزاد




شعر اعتراف از فروغ فرخزاد


اعتراف



تا نهان سازم از تو بار دگر


راز این خاطر پریشان را


می کشم بر نگاه ناز آلود


نرم و سنگین حجاب مژگان را


دل گرفتار خواهش جانسوز


از خدا راه چاره می جویم


پارساوار در برابر تو


سخن از زهد و توبه می گویم


آه … هرگز گمان مبر که دلم


با زبانم رفیق و همراهست


هر چه گفتم دروغ بود، دروغ


کی ترا گفتم آنچه دلخواهست


تو برایم ترانه می خوانی


سخنت جذبه ای نهان دارد


گوئیا خوابم و ترانه تو


از جهانی دگر نشان دارد


شاید اینرا شنیده ای که زنان


در دل «آری» و «نه» به لب دارند


ضعف خود را عیان نمی سازند


رازدار و خموش و مکارند


آه، من هم زنم، زنی که دلش


در هوای تو می زند پر و بال


دوستت دارم ای خیال لطیف


دوستت دارم ای امید محال



                    فروغ فرخزاد



شعر حسرت از فروغ فروغ فرخزاد


حسرت

از من رمیده یی و من ساده دل هنوز


بی مهری و جفای تو باور نمی کنم


دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این


دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم


رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید


دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم


دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا


دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم


یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت


یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز


لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس


خندید در نگاه گریزنده اش نیاز


لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد


افسانه های شوق ترا گفت با نگاه


پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت


آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه


هر قصه ایی که ز عشق خواندی


به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است


دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت


آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است


با آنکه رفته یی و مرا برده یی ز یاد


می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت


ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز


بر سینه پر آتش خود می فشارمت



                         فروغ فرخزاد




شعر صدا از فروغ فرخزاد



در آنجا ، بر فراز قلهء کوه


دو پایم خسته از رنج دویدن


به خود گفتم که در این اوج دیگر


صدایم را خدا خواهد شنیدن


بسوی ابرهای تیره پرزد


نگاه روشن امیدوارم


ز دل فریاد کردم کای خداوند


من او را دوست دارم ، دوست دارم


صدایم رفت تا اعماق ظلمت


بهم زد خواب شوم اختران را


غبارآلوده و بیتاب کوبید


در زرین قصر آسمان را


ملائک با هزاران دست کوچک


کلون سخت سنگین را کشیدند


زطوفان صدای بی شکیبم


بخود لرزیده، در ابری خزیدند


ستونها همچو ماران پیچ در پیچ


درختان در مه سبزی شناور


صدایم پیکرش را شستشو داد


ز خاک ره ، درون حوض کوثر


در خواب رؤیا بار خود بود


بزیر پلکها پنهان نگاهش


صدایم رفت و با اندوه نالید


میان پرده های خوابگاهش


ولی آن پلکهای نقره آلود


دریغا،تا سحر گه بسته بودند


سبک چون گوش ماهی های ساحل


به روی دیده اش بنشسته بودند


صدا صد بار نومیدانه برخاست


که عاصی گردد و بر وی بتازد


صدا میخواست تا با پنجه خشم


حریر خواب او را پاره سازد


صدا فریاد میزد از سر درد


بهم کی ریزد این خواب طلائی ؟


من اینجا تشنهء یک جرعه مهر


تو آنجا خفته بر تخت


مگر چندان تواند اوج گیرد


صدائی دردمند و محنت آلود؟


چو صبح تازه از ره باز آمد


صدایم از “صدا” دیگر تهی بود


ولی اینجا بسوی آسمانهاست


هنوز این دیده امیدوارم


خدایا این صدا را می شناسی؟


من او را دوست دارم ، دوست دارم



                        فروغ فرخزاد


شعر محتاجم از نجمه زارع


نروید آی ! به چشمان شما محتاجم


تک و تنها نگذارید مرا محتاجم

اگر از چشم شما دور شوم می‌میرم


مثل هر آدم خاکی، به هوا محتاجم


دل به دریا نزنید این همه، یادم بدهید


به فراگیری قانونِ شنا محتاجم


عابرانی که گذشتید ز غم! مرحمتی


به منِ عاجز مسکین که به پا محتاجم


دل حیران من... انبوه خدایان زمین


چند روزی است به یک قبله‌نما محتاجم



قصه‌ها یک‌سره تکراری و مانند هم‌اند


من به لالایی زیبایِ شما محتاجم


گفته بودید دعاتان کنم ای مردم شهر


آه! شرمنده که من ـخودـ به دعا محتاجم


باز هم آخر هفته است دلِ شاعر من


یک غزل گفت ولی من به سه تا محتاجم




                نجمه زارع





شعر خود را اگرچــــــه سخت نگه داری از گناه از نجمه زارع


خود را اگرچــــــه سخت نگه داری از گناه



خود را اگرچــــــه سخت نگه داری از گناه


گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه


هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه


بر دوش تــــــــو نهـــاده شود باری از گناه


گفتم: گنــــــاه کردم اگر عاشقت شدم...


گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه !


...


سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم


از این نفس کشیدن اجبــاری، از گنـــــــــاه


بالا گرفته ام سرِ خود را اگرچه عشق


یک عمر ریخت بــر سرم آواری از گناه


دارند پیله های دلم درد می کشند


باید دوباره زاده شوم عاری از گنـاه



            نجمه زارع





شعر فضــای خانه کـــه از خنده‌های ما گــرم است از نجمه زارع



فضــای خانه کـــه از خنده‌های ما گــرم است



فضــای خانه کـــه از خنده‌های ما گــرم است


چه عاشقانه نفس می‌کشم!، هوا گرم است


دوباره «دیده‌امت»، زُل بزن بـه چشمانی


که از حرارتِ «من دیده‌ام ترا» گرم است


بگو دومرتبه این را کــــه: «دوستت دارم»


دلم هنوز به این جمله‌ی شما گرم است


بیــا گنـــاه کنیم عشق را... نترس خدا


هزار مشغله دارد، سر ِ خدا گرم است


من و تو اهل بهشتیم اگرچه می‌گویند


جهنـــم از هیجانات ما دو تا گرم است


...


به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه می‌گویم


که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است




            نجمه زارع



شعر محبت از باباطاهر


دلی دیرم خریدار محبت


کز او گرم است بازار محبت


لباسی بافتم بر قامت دل


ز پود محنت و تار محبت



      باباطاهر

شعر قدح نشکسته از باباطاهر


قدح نشکسته


شب تاریک و سنگستان و مو مست


قدح از دست مو افتاد و نشکست


نگه دارنده اش نیکو نگه داشت


و گرنه صد قدح نفتاده بشکست



          باباطاهر



شعر تن محنت کشی دیرم خدایا از باباطاهر


تن محنت کشی دیرم خدایا



تن محنت کشی دیرم خدایا


دل حسرت کشی دیرم خدایا


ز شوق مسکن و داد غریبی


به سینه آتشی دیرم خدایا


   

      باباطاهر

دانلود آواز پر کن پیاله را از محمدرضا شجریان و شعر فریدون مشیری


آواز بسیار زیبای 




محمدرضا شجریان به نام پر کن پیاله را




شعر از فریدون مشیری

  ادامه مطلب ...

شعر جادوی بی اثر (پر کن پیاله را) از فریدون مشیری


جادوی بی اثر



پرکن پیاله را 

کاین آب آتشین 

دیریست ره به حال خرابم نمی برد 

این جامها 

که در پی هم می شود تهی 

دریای آتش است که ریزم به کام خویش 

گرداب می رباید و آبم نمی برد

..... 

من با سمند سرکش و جادویی شراب 

تا بیکران عالم پندار رفته ام 

تا دشت پر ستارة اندیشه های ژرف 

تا مرز ناشناختة مرگ و زندگی 

تا کوچه باغ خاطره های گریز پا 

تا شهر یادها 

دیگر شرابم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد 

پر کن پیاله را

..... 

هان ای عقاب عشق 

از اوج قله های مه آلوده دور دست 

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من 

آنجا ببر مرا

که شرابم نمی برد 

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد

..... 

در راه زندگی 

با این همه تلاش و تقلا و تشنگی 

با این که ناله میکشم از دل 

که آب! آب! 

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد 

پر کن پیاله را ...!


                         فریدون مشیری


شعر این بار هم نشد که ببرم کمند را از حسین منزوی


این بار هم نشد که ببرم کمند را 

               و ز پای عشق بگسلم این قید و بند را


این بار هم نشد که به آتش در افکنم

              

               با شعله ای ز چشم تو هر چون و چند را


این بار هم نشد که کنم خاک راه عشق

           

                   در مقدم تو، ‌منطق اندیشمند را


این بار هم نشد که ز کنج دهان تو

                

              یغما کنم به بوسه ای آن نوشخند را


تا کی زنم دوباره به گرداب دیگری


                              در چشم های تو دل مشکل پسند را ؟


پروایم از گزند تعلق مده که من


                              همواره دوست داشته ام این گزند را


من با تو از بلندی و پستی گذشته ام


                              کوتاه گیر قصه ی پست و باند را


 

                                                          حسین منزوی



شعر نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست از حسین منزوی


نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست

 


نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست


عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست


شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق


ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست


چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل ؟


لب که بگشایم مرا  هم با تو چندان  ماجراست


عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج


علت عاشق طبیب من ، ز علت ها جداست


با غبار راه معشوق است راز آفتاب


خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست


جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس


هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست


خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد


تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست


عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن


تا در این شهریم ، آری شهریاری عشق راست


عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ


کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست 



                                                       حسین منزوی




شعر ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر از حسین منزوی


ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر



ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر

ساقی اگر تو باشی ، حالم خراب خوش تر

بی تو چه زندگانی ؟ گر خود همه جوانی

ای با تو پیر گشتن ، از هر شباب خوش تر

جز طرح چشم مستت ، بر صفحه ی امیدم

خطی اگر کشیدم ، نقش بر آب خوش تر

خورشید گو نخندد ، صبحی تتق نبندد

ای برق خنده هایت ، از آفتاب خوش تر

هر فصل از آن جهانی است ، هر برگ داستانی

ای دفتر تن تو ، از هر کتاب خوش تر

چون پرسم از پناهی ، پشتی و تکیه گاهی

آغوش مهربانت ، از هر جواب خوش تر

خامش نشسته شعرم ، در پیش دیدگانت

ای شیوه ی نگاهت ، از شعر ناب خوش تر

                                                                        حسین منزوی