شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شعر از پنجره از یدالله رویایی


از پنجره



بر بلند سبز چنار از دور 


آفتاب بسته طلایی ها 


سایه ها به زمزمه ای خاموش


 در نشیب تند جدایی ها 


 در فضای خسته غمی بیدار 


مرده در نگاه کلاغ آواز 


پیش دیده میله ناهنجار 


 پشت پنجره گذر سرباز 


 چه غروب بی نفس تنگی


 مژده در غریو کلاغش نیست 


 جغد هم گریخته پروازی


در سکوت مرده باغش نیست 


جاده خالی از قدم قاصد 


دل تپیده منتظر پیغام 


 همه خستگی همه سنگینی 


آسمان روی چنار آرام




                               یدالله رویایی



شعر ظهر از یدالله رویایی


ظهر



آن زمان کز عطش ظهر زمین 


بانگ خاموش به افلاک کشد


 روی بارویی کهنه به شتاب 


سوسماری تن بر خاک کشد 


از لهیب نفس تابستان 


 دشت تف کرده و تب خیز و گران 


 سگی آواره دود بر لب جوی


له له از تشنگی آرد به زبان 


سایه ای تنها در راه کویر 


 شیفته جلوه خاموش سراب 


 پیش رو موج نمکزار سپید 


 پشت سر دوزخ خورشید مذاب 


پای پر آبله بردارد گام 


می گشیاد عرق از چهره پیر 


 در سرش نقش یکی کومه تار 


 همه رویایش در آن کومه اسیر 


جاده ها جادوی بی طعمه دشت 


مانده تا دور بیابانها مات 


می برد زیر نگاه خورشید 


خاک گرمازده را خواب قنات 


 برج متروک که در سر می پخت 


بغبغوهای کبوترها را 


 اینکش یار همه خلوت کور 


 اینک آواش همه مرگ صدا 


 برج لالی همه تن شعله گرم 


کاروان گیر زمان های کهن 


اینک همه دل آهن سرد 


مانده رویاگر چاووش و چمن 


همه جا چشمه بیدار سکوت 


در رگ هر چه که پنهان جوشان 


 همه جا خیمه خاموش صدا 


 در تن هر چه که پیدا ویران



                     یدالله رویایی



شعر غروب از یدالله رویایی

غروب



آن زمان کز لب دریای غروب 


 آب نوشد به فراغت خورشید 


 در طربخانه بزم ملکوت 


 دامن عشوه ببافد ناهید 


روز پا در گل شب مبهم ومات


 روز نه شب نه نه آن است و نه این 


 بهت و حیرت ز نهانگاه فلک 


چنگ یازیده به سیمای زمین 


دشت خود باخته از هیبت شام 


 بر سر کوه نشسته اندوه 


 ابر ها چون گل آتش رخشان 


 آسمان را همه دل بار ستوه 


خفته هر چیزی بیدار نگاه 


 مانده هر چشمی بیمار فروغ 


 دود برخاسته تا خیمه ابر 


 هول ها بر شده با شکل دروغ 


سبزه زاران غروب افسرده 


 اختری در تپش روییدن 


 باغ پاییز افق بی لبخند 


علفی در عطش جوشیدن 


عاشقی سوخته با رنج مدام


چشمه یاد بیاورده به جوش


 خط هر نقش بر او خیره شده 


 گیرد از هر گل تصویر سروش


 که مرا این هستی بی درد چه سود ؟


کس نچیدی بر و باری که نکاشت 


تا نبردم رد پا در ره دوست 


 دوستم هیچکس از قلب نداشت 


آنکه انسانش نام است دریغ 


 نیست جز رانده نفرین نجات 


 هوس خلقت و رویای دروغ 


 دمل کوری بر جسم حیات




               یدالله رویایی



شعر شب از یدالله رویایی


شب


شب نمی جنبد از جا که مباد 


 آب ها آغوش آشفته کنند 


با تن برهنه ماه در آب 


موج ها قصه ناگفته کنند 


لیک در جلوه خاموشی ها 


صوت ها زندگی آغاز کنند 


تا صداهای دگر برخیزند 


 بی صدایی را جادو شکنند 


باد شوخ از دل صحرا ها مست 


 نرم می آید با ناز و غرور 


 بر کف دریا اندازد موج 


بشکند بر تن مه تنگ بلور 


قلعه ویران تنها و در آن 


 هر چه نجواست در اندیشه خواب 


 نه طنین بسته در او شیهه اسب 


 نه در او ریخته پرواز رکاب 


سالها رفته نه پیدا با او 


 نه خروش و نه خطاب و نه نفیر 


می پزد در شب تاریک به دل 


جلوه دور سواران اسیر 


شب نمی جنبد از جا که مگر


 خواب اختر ها سرریز شود 


 جیرجیرک ز صدا افتد باز 


 خامشی بانگ شب آویز شود 


 آنزمان از پی نان طایفه ای 


 در نشیب دره ها کوچ کند


مرده بر پشت زنی کودک و زن 


بی خبر در ره شب گام زند 


باز لالایی دلها بیدار 


 بر لب مشتاقان ملتهب است 


 باز نجوای دهانها تنها 


آب باریک ته جوی شب است





                      یدالله رویایی



شعر جایی از هیوا مسیح


جایی


جایی به من بدهید


دورترین دلتنگی آدمی با من است


گفته بودم


روزی باران دریا را خیس خواهد کرد


و تلخ ترین روز ماه خواهدرسید


و تلخ ترین


تبخیر


آسمان را سیاه خواهد کرد


جایی به من بدهید


تمام دلتنگی آسمان با من است


گفته بودم


شبی ماه آب خواهد شد


و تمام پنجره ها غریب


و زمین تنها خواهد مرد


جایی به من بدهید


تمام تنهایی زمین با من است


گفته بودم روزی


تمام عکس هایمان را از زندگی پس


می گیریم


گفته بودم دیگر


از آسمان هواپیمایی نمی گذرد


و هیچ مسافری به جهان نمی رسد


و ما با چترهای بسته به دنیا می آییم


و با چترهای باز به خواب می رویم


جایی به من بدهید


شاید یکی از میان ما


شب کوچکی از نخستین شادمانی را به یاد آورد


شب کوچکی که زیر


ماه


شب کوچکی کنار چند شعر ساده ی روشن


شب کوچکی میان تمام شب های دنیا


شبی که ابتدای کلمات بود


جایی به من بدهید


جایی برای خندیدن


جایی برای خیره شدن


شب کوچکی از تمام دنیا با من است





                                    هیوا مسیح



شعر کسی نیست با خودم حرف میزنم از هیوا مسیح


کسی نیست ، با خودم حرف میزنم


کجا می روی ؟


با تو هستم


ای رانده حتی از آینه


ای خسته حتی از خودت


کجای این همه رفتن


راهی به آرزوهای آدمی


یافتی ؟


کجای این همه نشستن


جایی برای ماندن دیدی ؟


سر به راه


رو به نمی دانی تا کجا


چرا اتاقت را با خود می بری ؟


چرا عکس های چند سالگی را به ماه نشان می دهی ؟


خلوت کوچه ها را چرا به باد می دهی ؟


یک لحظه در این تا کجای رفتن بمان


شاید آن کاغذ مچاله که در باد می


دود


حرفی برای تو دارد


سطری نشانی راهی


خیالت من از این همه فریب


که در کتابخانه های دنیا به حرف می آیند


و در روزنامه های تا غروب می میرند


چیزی نفهمیده ام ؟


خیالت من از پنجره های باز خانه ی سالمندان


که رو به از صبح توپ بازی


تا بای بای تیله ها و گلسر های


رنگی حسرت می کشند


چیزی نفهمیده ام ؟


هنوز راهی از چشم های خیسم


رو به خاک بازی در باغ و


پله های شکسته ی روز دبستان


می رود


هنوز بغضی ساده


رو به دفتری از امضای بزرگ و یک بیست


که جهان را به دل خالی ام می بخشید


می شکند


حالا در این بی کجایی پرشتاب


با که اینقدر بلند حرف می زنی ؟


تمام چشم های شهری شده نگاهت می کنند


کسی نیست ، با خودم حرف می زنم




                                                  هیوا مسیح



شعر ما همه از هیوا مسیح


ما همه 


ما همه از یک قبیله ی بی چتریم


فقط لهجه هایمان ، ما را به غربت جاده ها برده است


تو را صدا می زنم که نمی دانم


مرا صدا می زنم که کجایم


ای ساده روسری که در ایستگاه و پچ پچه ها


ای ساده چتر رها که در بغض ها و چشم ها


تو هر شب از روزهای سکوت


رو به دیوار به خوابی می روی


تو هر شب از نوارهای خالی که گوش می دهی


باز می گردی


ما همه از یک آواز


کلمات را به دهان و کتابخانه آوردیم


شاید آوازهایمان ، ما


را به غربت لهجه ها برده است


ای بغض پراکنده در غربت این همه گلوی تر


ای تو را که نمی دانم


ای مرا که کجایم


کسی باید از نوارهای خالی به دنیا بیاید


کسی باید امشب آواز بخواند


کسی باید امشب


با غربت جاده ها و لهجه ها


به قبیله ی بی چتر برگردد


ما همه از


یک گلوی پر از ترانه رها شده ایم


فقط سکوت هایمان ، ما را به غربت چشم ها برده است


کسی باید امشب


نخستین ترانه را به یاد آورد




                       هیوا مسیح




شعر مرگ درماه از هیوا مسیح


مرگ در ماه 



نه باران ، نه عشق ، نه چشم هایی رو به ماه


غروب همین نه باران وعشق بود


که در راههای بی ترانه و عابر - دور می شدم


غروب همین نه چشم هایی


رو به ماه بود


که ماه در چشم هایم


تا کنار چهره ها و صداهای این همه سال آمد


غروب کیی از باران ها و عشق بود


که چشم در چشم ماه


از مادرم دور شدم


در راه


لب هایی خسته می گفتند


چشم های کودکی را با خود آورده ام


که شب ها ، خواب ماه می بیند


می گفتند


صدایی با خود آورده ام


که از غروب های ماه می گوید


می گفتند


کنار آخرین مکث ماه


قدم هایم ناتمام می ماند


در کجای زمین


در کجای چشم انتظاری رو به ماه


در کجای دستهای سرگردان مادرم


فراموش می شوم ؟


در شب باران و عشق


در شب آخرین مکث ماه - مادر


انگشت


را به سمت ماه بگیر


من آنجا خواهم مرد




                                           هیوا مسیح