ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
راستی
چگونه باید تمام این عقوبت را
به کسی دیگر نسبت داد
و خود آرام از این خانه به کوچه رفت
صدا کرد
گفت : آیا شما می دانستید
من اگر سکوت را بشکنم
جبران لحظه هایی را گفته ام
که هیچ یک از شما در آن حضور نداشتید
اگر همه ی شما حضور داشتید
تحمل من کم بود
مجبور بودم
همه ی شما را فقط با نام کوچکتان
صدا کنم
چه سرگردان است این عشق
که باید نشانی اش را
از کوچه های بن بست گرفت
چه حدیثی است عشق
که نمی پوسد و افسرده نیست
حتی آن هنگام
که از آسمان به خانه آوار
شود
درختانی را از خواب بیرون می آورم
درختانی را در آگاهی کامل از روز
در چشمان تو گم می کنم
تو که
با همه ی فقر و سفره بی نان
در کنارم نشسته ای
لبخند برلب داری
در چهر جهت اصلی
چهار گل رازقی کاشته ای
عطر رازقی ما را درخشان
مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد
همه چیز را دیده ایم
تجربه های سنگین ما
ما را پاداش می دهد
که آرام گریه کنیم
مردم گریز
نشانی خانه خویش را گم کرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم
ما نمی دانیم
شاید در کنار بنفشه
دشنه ای را به خاک سپرد باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
در یک مغازه که به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم کردیم
از تو کبریتی خواستم که شب را روشن کنم
تا پلهها و تو را گم نکنم
کبریت را که افروختم ، آغاز پیری بود
گفتم دستانات را به من بسپار
که زمان کهنه شود
و بایستد
دستانات را به من سپردی
زمان کهنه شد و مُرد
از دستان من نیاموختی
که من برای خوشبختی تو
چه قدر ناتوانم
من خواستم با ابیات پراکندهی شعر
تو را خوشبخت کنم
آسمان هم نمیتوانست ما را تسلی دهد
خوشبختی را من همیشه به پایان هفته
به پایان ماه و به پایان سال موکول میکردم
هفته پایان مییافت
ماه پایان مییافت
سال پایان مییافت
هنوز در آستانهی در
در کوچه بودیم ، پیوسته ساعت را نگاه میکردم
که کسی خوشبختی و جامهای نو به ارمغان بیاورد
روزها چه سنگدل بر ما میگذشت
ما با سنگدلی خویش را در آینه نگاه میکردیم
چه فرسوده و پیر شده بودیم
میخواستیم
با دانههای بادام و خاکسترهای سرد که
از شب مانده بود خود را تسلی دهیم
همیشه در هراس بودیم
کسی در خانهی ما را بزند و ما در خواب باشیم
چهقدر میتوانستیم بیدار باشیم
یک شب پاییزی
که بادهای پاییزی همهی برگهای درختان را بر زمین
ریختند
به زیر برگها رفتیم
و برای همیشه خوابیدیم
انصاف ده که جسم تو بر خوابگاه ناز
وآنگه به خاک، آن بدن نازنین بود
این شرط دوستی است که او تشنه لب شهید
ما را به کام، شربت ماءِ معین بود
ما آب سرد را به تکلف خوریم و او
سیراب، زآب خنجر شمرِ لعین بود
ما اشک از او مضایقه داریم و چشم ما
بر چشمه سارِ کوثرِ خلد برین بود
ما آب شور بسته بر او، کوفیان فرات
این فرق بین، که با اثر مهر و کین بود
او بی دریغ سر دهد از بهر ما به تیغ
ما را دریغ ازو دل اندوهگین بود
ما پروریم جسم خود از ناز، ای دریغ
کان جسم نازپرور او بر زمین بود
عشرت کنیم، تعزیه اش می کنیم نام
حاشا که راه و رسم محبت چنین بود
هر لحظه سرگذشتی ازو گوش می کنیم
ناگشته زیب گوش، فراموش می کنیم
ما هم شکسته خاطر و دیوانه بوده ایم
می روی بعد تو پای سفرم می شکند
مرگ می آید و در آینه ها می بینم
زندگی مثل پلی پشت سرم می شکند
چار دیوار اتاق از تو و عکست خالی ست
یک به یک خاطره ها دور و برم می شکند
من که مغرورترین شاعر شهرم بودم
به زمین می خورم و بال و پرم می شکند
نقشه ها داشت برایم پدر پیرم ...آه
بغض من پای سکوت پدرم می شکند
هیچ کس مثل تو در سینه ی خود سنگ نداشت
بعد از این هرچه که من دل ببرم می شکند
می تراود مهتاب و غم این خفته ی چند پ
خواب در پنجره ی چشم ترم می شکند ...
مهره به مهره تمام کمرم می شکند