شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شعر لحظه ی دیدار از مهدی اخوان ثالث


لحظه ی دیدار



لحظه دیدار نزدیک است



 باز من دیوانه ام، مستم



باز می لرزد، دلم، دستم 



باز گویی در جهان دیگری هستم



های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ !



های ! نپریشی صفای زلفکم را، دست!



و آبرویم را نریزی، دل !



ای نخورده مست !



لحظه دیدار نزدیک است ... 




مهدی اخوان ثالث



شعر باغ بی برگی از مهدی اخوان ثالث



آسمانش را گرفته تنگ در آغوش


ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.


باغ بی برگی،


روز و شب تنهاست،

 


با سکوت پاکِ غمناکش.


سازِ او باران، سرودش باد.



جامه اش شولای عریانی‌ست.


ورجز،اینش جامه ای باید .

 


بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .


گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمی خواهد .


باغبان و رهگذران نیست .


باغ نومیدان


چشم در راه بهاری نیست

 


گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد،


ور برویش برگ لبخندی نمی روید؛


باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟


داستان از میوه های سربه گردونسای 


اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .


باغ بی برگی


خنده اش خونیست اشک آمیز


جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن.


پادشاه فصلها ، پائیز ..


 

                                                        مهدی اخوان ثالث





شعر گتیبه از مهدی اخوان ثالث

کتیبه

فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود


و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی


 زن و مرد و جوان و پیر


 همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای


و با


زنجیر


اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی


به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود


 تا زنجیر


 ندانستیم


ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان


 و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم


 چنین می گفت


 فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری


 بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت


چنین می گفت چندین بار


 صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت


 و ما چیزی نمی گفتیم


 و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم


پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی


گروهی شک و پرسش ایستاده بود


 و دیگر


سیل و خستگی بود و فراموشی


و حتی در نگه مان نیز خاموشی


و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود


شبی که لعنت از مهتاب می بارید


و پاهامان ورم می کرد و می خارید


 یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را


 و نالان گفت :‌ باید رفت


 و ما با خستگی گفتیم


: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز


باید رفت


 و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود


 یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند


 کسی راز مرا داند


 که از اینرو به آنرویم بگرداند


و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب


تکرار می کردیم


 و شب شط جلیلی بود پر مهتاب


هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار


هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار


عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم


هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار


 چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی


 و ما با آشناتر لذتی ،


هم خسته هم خوشحال


ز شوق و شور مالامال


یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود


 به جهد ما درودی گفت و بالا رفت


خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند


 و ما بی تاب


لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم


و ساکت ماند


 نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند


دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد


نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم


 بخوان !‌ او همچنان خاموش


برای ما بخوان ! خیره به ما ساکت نگا می کرد


 پس از لختی


در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد


فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد


نشاندیمش


بدست ما و دست خویش لعنت کرد


 چه خواندی ، هان ؟


 مکید آب دهانش را و گفت آرام


نوشته بود


همان


کسی راز مرا داند


که از اینرو به آرویم بگرداند


نشستیم


و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم


و شب شط علیلی بود

                                                     مهدی اخوان ثالث

شعر دریچه از مهدی اخوان ثالث

دریچه:

ما چون دو دریچه روبروی هم


 آگاه زهر بگو مگوی هم


 هر روز سلام و پرسش و خنده


 هر روز قرار روز آینده


 عمر آینه بهشت، اما…آه


 بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه 


 اکنون دل من شکسته و خسته ست 


 زیرا یکی از دریچه ها بسته ست 


 نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد 


 نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد

                                                         مهدی اخوان ثالث

شعر مهدی اخوان ثالث به نام باغ بی برگی که میگوید زیبا نیست؟

باغ بی برگی که میگوید زیبا نیست؟

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش


ابر، با آن پوستین سرد نمناکش


باغ بی برگی روز و شب تنهاست با سکوت پاک غمناکش


ساز او باران، سرودش باد


جامه اش شولای عریانی ست

ور جز اینش جامه ای باید بافته بس شعله ی زر تا پودش باد گو بروید،

 یا نروید،

 هر چه در هر کجا که خواهد یا نمی‌خواهد

 باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست

 گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟


داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته

در تابوت پست خاک می گوید

باغ بی‌برگی خنده اش خونی ست

اشک آمیز جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد

 در آن پادشاه فصلها، پاییز

                                            مهدی اخوان ثالث