شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شعر گتیبه از مهدی اخوان ثالث

کتیبه

فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود


و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی


 زن و مرد و جوان و پیر


 همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای


و با


زنجیر


اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی


به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود


 تا زنجیر


 ندانستیم


ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان


 و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم


 چنین می گفت


 فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری


 بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت


چنین می گفت چندین بار


 صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت


 و ما چیزی نمی گفتیم


 و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم


پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی


گروهی شک و پرسش ایستاده بود


 و دیگر


سیل و خستگی بود و فراموشی


و حتی در نگه مان نیز خاموشی


و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود


شبی که لعنت از مهتاب می بارید


و پاهامان ورم می کرد و می خارید


 یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را


 و نالان گفت :‌ باید رفت


 و ما با خستگی گفتیم


: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز


باید رفت


 و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود


 یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند


 کسی راز مرا داند


 که از اینرو به آنرویم بگرداند


و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب


تکرار می کردیم


 و شب شط جلیلی بود پر مهتاب


هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار


هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار


عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم


هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار


 چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی


 و ما با آشناتر لذتی ،


هم خسته هم خوشحال


ز شوق و شور مالامال


یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود


 به جهد ما درودی گفت و بالا رفت


خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند


 و ما بی تاب


لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم


و ساکت ماند


 نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند


دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد


نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم


 بخوان !‌ او همچنان خاموش


برای ما بخوان ! خیره به ما ساکت نگا می کرد


 پس از لختی


در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد


فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد


نشاندیمش


بدست ما و دست خویش لعنت کرد


 چه خواندی ، هان ؟


 مکید آب دهانش را و گفت آرام


نوشته بود


همان


کسی راز مرا داند


که از اینرو به آرویم بگرداند


نشستیم


و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم


و شب شط علیلی بود

                                                     مهدی اخوان ثالث

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد