شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شعر نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است از فاضل نظری


نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است 


 نفس نمی کشم، این آه از پی آه است 


در آسمان خبری از ستاره من نیست 


 که هر چه بخت بلند است، عمر کوتاه است 


به جای سرزنش من به او نگاه کنید 


 دلیل سر به هوا گشتن زمین ماه است 


شب مشاهده چشم آن کمان ابروست 


 کمین کنید رقیبان سر بزنگاه است 


اگر نبوسم ُ حسرت، اگر ببوسم ُ شرم 


شب خجالت من از لب تو در راه است… 

       


                             فاضل نظری




شعر سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد از فاضل نظری


سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد


سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد


اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد


من و تو پنجره‌های قطار در سفریم


سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کرد


ببر به بی‌هدفی دست بر کمان و ببین


کجاست آنکه دلش را سپر نخواهد کرد


خبرترین خبر روزگار بی‌خبری‌ست


خوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کرد


مرا به لفظ کهن عیب می‌کنند و رواست


که سینه‌سوخته از «می» حذر نخواهد کرد.


                                          فاضل نظری


آن چشم آهو از فاضل نظری

آن چشم آهو           
دین راهگشا بود و تو گمگشته دینی

 تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی

آهو نگران است بزن تیر خطا را

 صیاد دل از کف شده! تا کی به کمینی؟

این قدر میاندیش به دریا شدن ای رود

هر جا بروی باز گرفتار زمینی

مهتاب به خورشید نظر کرد و درخشید

 هر وقت شدی آینه، کافی است ببینی

ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است

  ای عشق کجایی که ببینند چنینی

هم هیزم سنگین سری دوزخیانی

  هم باغ سبک سایه فردوس برینی

ای عشق! چه در شرح تو جز «عشق» بگوییم

 در ساده ترین شکلی و پیچیده ترینی


                                              فاضل نظری


من آسمان پر از ابرهای دلگیرم از فاضل نظری

من آسمان پر از ابرهای دلگیرم


من آسمان پر از ابرهای دلگیرم

    اگر تو دلخوری از من ، من از خودم سیرم

من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم

 که هرچه زهر به خود می دهم نمی میرم

من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع

  به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم

به دام زلف بلندت دچار و سردرگم

  مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم

درخت سوخته ای در کنار رودم من

  اگر تو دلخوری از من ، من از خودم سیرم


                                                                            فاضل نظری


شعر می بینی که از فاضل نظری

 

 

می بینی که 

 

 

بعد یک سال بهار آمده می بینی که 

 


باز تکرار به بار آمده می بینی که
 

سبزی سجده ما را به لبی سرخ فروخت 

 


عقل با عشق کنار آمده می بینی که
 

آنکه عمری به کمین بود به دام افتاده 

 


چشم آهو به شکار آمده می بینی که
 

حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد 

 


گل سرخی به مزار آمده می بینی که 


غنچه ای مژده پژمردن خود را آورد 

 


بعد یک سال بهار آمده می بینی که 

 

 

شعر بی بهانه از فاضل نظری

 

بی بهانه 

 

  

 

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند 

 


تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند 


پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار» 

 


تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند 


یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند 

 


این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند 


ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی
 

 

شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند 


یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست 

 


 از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند 


آب طلب نکرده همیشه مراد نیست  


 گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند 

 

 

شعر تفاوت از فاضل نظری

 

 

تفاوت 

 

 

 


پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند 

 


آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند 


شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی 

 


لبخندهای شادی و غم فرق دارند 


برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را  

 


دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند  


من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان 

 


با این حساب اهل جهنم فرق دارند 


بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن  


پروانه‌های مرده با هم فرق دارند 

 

شعر دیر و دور از فاضل نظری

 

دیر و دور 

 

  

بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند 

 


گل نمی‌روید، چه غم گر شاخساری بشکند
 

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست 

 


پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند
 

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام 

 


صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند 


شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه 

 


تخته‌سنگی زیر پای آبشاری بشکند 


کاروان غنچه‌های سرخ، روزی می‌رسد 

 


قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند 

 

 

شعر خداحافظی از فاضل نظری

 

 

 

 

خدا حافظی 

 

 


به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد 

 


که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
 

 

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم 

 


هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
 

 

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر 

 


هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
 

 

هر کسی در دل من جای خودش را دارد 

 


جانشین تو در این سینه خداوند نشد 


 

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها 

 


عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد! 

 

 

شعر زیارت از فاضل نظری

 

 

 زیارت 

  

  

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد 

 


از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد
 

آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه
 

 

آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد 

 

خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت
 

 

آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد
 

وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت
 

 

بی‌تابی مزارع گندم شروع شد
 

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
 

 

دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
 

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
 

 

از ربنای رکعت دوم شروع شد
 

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
 

 

تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد 

 

 

شعر می پندارم ماه از فاضل نظری

 

 

می پندارم ماه 

 

 

 

به نسیمی همه راه به هم می ریزد 

 


کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
 

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم 

 


با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
 

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
 

 

گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
 

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
 

 

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
 

آه یک روز همین آه تو را می گیرد 
 

 

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد 

 

 

شعر آینه از فاضل نظری

 

 

آینه 

 

 


گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست   
 

 

دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست
 

حاصل خیره در آیینه شدنها آیا               
 

 

دو برابر شدن غصهٔ تنهایی نیست؟!

 

بی‌سبب تا لب دریا مکشان قایق را         
 

 

قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست
 

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد             
 

 

آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

 

آن که یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست      
 

 

حال وقتی به لب پنجره می‌آیی نیست
 

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری            
 

 

گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست 

 

 

 

شعر خواب از فاضل نظری

  

 

خواب 

  

 


گرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست 

 


ای اجل!مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست
 


بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ 

 


هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست! 



ما رعیت ها کجا!محصول باغستان کجا!؟ 

 


روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست
 


ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است 

 


از کمین بیرون مزن امشب شب مهتاب نیست 



در نمازت شعر می خوانی و می رقصی٬دریغ 

 


جای این دیوانگی ها گوشه محراب نیست
 


گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟ 

 


گوهری مانند مرگ  آنقدر هم نایاب نیست!... 

 

 

شعر اندوه از فاضل نظری

 

 

اندوه 

 

 

همراه بسیار است، اما همدمی نیست 

 


مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست 


 دلبسته اندوه دامنگیر خود باش 

 


از عالم غم دلرباتر عالمی نیست
 

کار بزرگ خویش را کوچک مپندار 

 


از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست 


 چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت 

 


«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست 

 

در فکر فتح قله قافم که آنجاست 

 


جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست 

 

 

شعر بی تابی از فاضل نظری

 

بی تابی 

 

 

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست 

 


آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست 


همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب 

 


در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست 

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد 

 


بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست 

 

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است 

 


مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
 

باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق 

 


و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست 

 

 

 

شعر زلف پریشان از فاضل نظری

 

زلف پریشان 

 

 

 

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم 

 

بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

 

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم 

 

ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم

 

چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت ! 

 

 که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم

 

زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟ 

 

که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم 

 

شعر خیانت قصه ی تلخیست از فاضل نظری

 

 

خیانت قصه ی تلخیست  

 

 

مرا بازیچه‌ خود ساخت چون موسی که دریا را 

 

فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

 

نسیم مست وقتی بوی گل می‌داد حس کردم 

 

که این دیوانه پرپر می‌کند یک روز گل‌ها را

 

خیانت قصه‌ی تلخی است اما از که می‌نالم؟ 

 

خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

 

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست 

 

چه آسان ننگ می‌خوانند نیرنگ زلیخا را

 

کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست 

 

چرا آشفته می‌خواهی خدایا خاطر ما را

 

نمی‌دانم چه افسونی گریبان‌گیر مجنون است 

 

که وحشی می‌کند چشمانش‌آهوهای صحرا را

 

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی 

 

فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را 

 

 

 

شعر دلربایی از فاضل نظری

 

دلربایی 

 

 

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است 

 

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است 

 

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه 

 

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است 

 

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند 

 

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است 

 

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق - 

 

آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است 

  

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست 

 

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است 

 

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست 

 

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است 

 

 

کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من 

 

« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است