شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شعر آرزوها از پروین اعتصامی



ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن


روی مانند پری از خلق پنهان داشتن



همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن


همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن



کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح


دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن



در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق


سینه‌ای آماده بهر تیرباران داشتن



روشنی دادن دل تاریک را با نور علم


در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن



همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن


مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن



اشعار مرجان علیشاهی

 

سلام ای نا خدای کشتی دنیا ، خدا

ببینم حال و احوالت چطور است؟

تو می گویی نشستی عدل و دادت را نصیب ما زمینی ها کنی

ولی من خوب می دانم که آن بالا

به روی تخت زرینت نشستی،

کنارت حوری و غلامان فراوانند

ملائک گرد تو جمعند و انگور بهشتی

حبه حبه بر دهانت می نهند

تو سیری، بی نیازی

ثروت و مکنت فراوان داری و با آن همه قدرت،

به خود می نازی و با ما دمادم می کنی بازی

هوا خوب است میدانم

بهشت تو همان بالا ست

تو آن بالا درون رود مشروبات خود

می غلتی و می خندی و حمام می گیری

چه مستی تو... چه مستی!

در این مستی قضاوت می کنی بر عالم هستی؟!

چه می گویند آدمها : عجب عدلی خدا دارد !!!

خدایا چشم هم داری؟ تو می بینی و خاموشی؟

خدا از زجر آدمها خبر داری؟

خبر داری تو از سنگینی درد فراموشی؟

خدا از فقر و بیماری ،خدا از غارت و دزدی ،دروغ و جهل و نادانی خبر داری؟

خدا از مرز نا محدود نابودی خبر داری؟؟

خبر از مرگ وجدان ها و خوبی ها،

خبر از قتل آزادی به نام واژه بی بند و باری چه؟

گرسنه بودن و لب تشنه بودن تا خود مرگ،

خبر داری خدای ناخدایی ها؟

خبر داری حراج آبرو ها را؟

خبر داری سراب آرزو ها را؟

چشیدی تا به الان طعم تلخ زندگانی را؟

خدایا گوش هم داری؟

صدای ناله ها و ضجه ها می آید آن بالا؟

تو ای تنها خدای ما زمینی ها

تعفن،بوی خون، بوی جنون، آیا مشامت را نیازرده؟

چه می گویم به تو ای وای

که هم لالی و هم کوری و هم کر

بیا جرات کن و یک روز

فقط یک روز

به این پایین نگاهی کن

نه در مستی- که در هنگام هشیاری-

بیا جرات کن و یک روز- فقط یک روز-

خودت را جای ما بگذار

ببین فرق زمین ما و آن شهر جهنم چیست؟

همین جا نیست؟

بهشت تو همان بالا و آتشدانت این پایین!

چه می گویند آدمها : عجب عدلی خدا دارد !!!

خدایا بودنت افسانه تلخیست

همان بهتر نباشی تو

تو حتی عاجزی از این که تغییری بسی کوچک پدید آری

چه فرقی می کند آخر که باشی یا نباشی تو؟!  

مرجان علیشاهی 

شعر خواب دیدم دفترم را باد برد از علیرضا جهانگیری

 

خواب دیدم دفترم را باد برد

مشق عشق دلبرم را باد برد

مستی لالایی از هوشم پرید

لای لای مادرم را باد برد

پر گشودم در هوای آفتاب

سایه ی بال وپرم را باد برد

سر سپردم در طریق عاشقی

در انالحقی سرم را باد برد

خواستم سامان بگیرم با جنون

نیمه ی لیلی ترم را باد برد

بغض مجنون در گلوی من شکست

های های دل برم را باد برد

خواب در خوابم تو را بیدار کرد

حیرت ناباورم را باد برد

قاف عشقت مقصد ققنوس شد

سوختم خاکسترم را باد برد

عضوعضو پیکرم عضو تو شد

عضو عضو پیکرم را باد برد

بوسه زد باد صبا بر گونه ام

خواب رفتم بسترم را باد برد

علی رضا جهانگیری

اشعار میلاد عرفان پور

 

چنان که دست گدایی شبانه می لرزد

دلم برای تو ای بی نشانه می لرزد

هنوز کوچه به کوچه، حکایت از مردی ست

که دستِ بسته او عاشقانه می لرزد

چه رفته است به دیوار و در که تا امروز

به نام تو در و دیوار خانه می لرزد

چه دیده در که پیاپی به سینه می کوبد؟

چه کرده شعله که با هر زبانه می لرزد؟

هنوز از آنچه گذشته است بر در و دیوار

به خانه چند دلِ کودکانه می لرزد

دگر نشان مزار تو را نخواهم خواست

که در جواب، زمین و زمانه می لرزد

ز من شکیب مجو، کوه صبر اگر باشم

همین که نام تو آرند شانه می لرزد

میلاد عرفان پور 

اشعار حسین منزوی

 

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست

آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست

در من طلوع آبی آن چشم روشن

یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آن یک چراغانی که در چشم تو برپاست

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

ما هر دوان خاموش خاموشیم اما

چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست

دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم

امروز هم زانسان ولی آینده ماراست

دور از نوازشهای دست مهربانت

دستان من در انزوای خویش تنهاست

بگذار دستت را در دستم گذارم

بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست

 

حسین منزوی

شعر سعدی

 

 

هزار عهد بکردم که گرد عشق نگردم

همی‌برابرم آید خیال روی تو هر دم

نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت

که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم 

به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم

گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم

بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه

که من حکایت دیدار دوست درننوردم

هر آن کسم که نصیحت همی‌کند به صبوری

به هرزه باد هوا می‌دمد بر آهن سردم

به چشم‌های تو دانم که تا ز چشم برفتی

به چشم عشق و ارادت نظر به هیچ نکردم

نه روز می‌بشمردم در انتظار جمالت

که روز هجر تو را خود ز عمر می‌نشمردم

چه دشمنی که نکردی چنان که خوی تو باشد

به دوستی که شکایت به هیچ دوست نبردم

من از کمند تو اول چو وحش می‌برمیدم

کنون که انس گرفتم به تیغ بازنگردم

تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد

گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم

سعدی

شعر همیشهمنتظرت هستم از کیکاوس یاکیده

 

همیشه منتظرت هستم

 

 

همیشه منتظرت هستم

خیال می کنم پشت در ایستاده ای و در میزنی

اینقدر این در کهنه را باز و بسته کرده ام که لولایش شکسته است

لولای شکسته در را عوض میکنم

انگار کسی در میزند

در را باز می کنم و در خیالم تو را می بینم که پشت در ایستاده ای

می گویم:

بانو خوش آمدی

ولی تو نیستی

پشت در تنهاییست

در را می بندم و باز دوباره باز میکنم

ولی هنوز هم نیستی

اینقدر باز میکنم و می بندم که لولای در دوباره می شکند

کاش می آمدی

می دانم چشم خسته ام بسته خواهد شد

قلبم خسته ام خواهد ایستاد

ولی تو نخواهی آمد

بانو

بانو

بانو جان

تا آخر عمر فقط همین خواهد بود

من و در و لولای شکسته

و حسرت دیدار تو

فقط همین...

کیکاووس یاکیده 

شعر گلایه از خداوند از ماردین امینی

 

 

چرا به این خرابه آوردی ام؟

این همه دردِ سر چرا دادی ام؟

از همه گر به تو پناه آورم

ازتو به سوی چه کسی‌،پناه خود را برم؟

مسخره ی معرکه بازی خودت کرده ای

آن به درک،عقل چرا داده ای؟

خواسته‌ای هنرنمایی کنی‌؟

برای چه؟تا که خدایی کنی‌؟

تا که کسی‌ تو را عبادت کند؟

از تو تمنای بر آوردن حاجت کند؟

داغ عبادت به دلت می‌‌نهم

زندگی‌ ات را به تو پس می‌‌دهم

راه به بیراهه برام اگر تو باشی‌ مقصود

پتک به معبد بزنم اگر تویی آن معبود

هان؟چه شد؟کافرم؟

ساختی‌ام تا ز تو فرمان برم؟

پیرهنم را به تنم می‌‌دری؟

برده ی تو گر نشوم،به دوزخم می‌‌بری؟

قاتل و بیمار تویی عقده ای

اسم خدایی به خودت داده ای؟

مرا نترسان ز خود و آتشت

یا که از آن قوه ی قهریه ی آدم کشت

خسته‌ام از هر چه تویی آخرش

تف به بهشتی‌ که تو باشی‌ درش