شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شاعرونه ------ بهترین اشعار زیبا ( قلبی که بی صدا شکست )

شاعرونه -اشعار غمگین- عاشقانه کانال تلگرام » asheghaneh0101@

شعر دیر و دور از فاضل نظری

 

دیر و دور 

 

  

بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند 

 


گل نمی‌روید، چه غم گر شاخساری بشکند
 

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست 

 


پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند
 

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام 

 


صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند 


شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه 

 


تخته‌سنگی زیر پای آبشاری بشکند 


کاروان غنچه‌های سرخ، روزی می‌رسد 

 


قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند 

 

 

شعر خداحافظی از فاضل نظری

 

 

 

 

خدا حافظی 

 

 


به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد 

 


که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
 

 

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم 

 


هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
 

 

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر 

 


هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
 

 

هر کسی در دل من جای خودش را دارد 

 


جانشین تو در این سینه خداوند نشد 


 

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها 

 


عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد! 

 

 

شعر زیارت از فاضل نظری

 

 

 زیارت 

  

  

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد 

 


از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد
 

آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه
 

 

آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد 

 

خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت
 

 

آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد
 

وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت
 

 

بی‌تابی مزارع گندم شروع شد
 

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
 

 

دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
 

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
 

 

از ربنای رکعت دوم شروع شد
 

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
 

 

تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد 

 

 

شعر می پندارم ماه از فاضل نظری

 

 

می پندارم ماه 

 

 

 

به نسیمی همه راه به هم می ریزد 

 


کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
 

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم 

 


با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
 

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
 

 

گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
 

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
 

 

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
 

آه یک روز همین آه تو را می گیرد 
 

 

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد 

 

 

شعر آینه از فاضل نظری

 

 

آینه 

 

 


گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست   
 

 

دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست
 

حاصل خیره در آیینه شدنها آیا               
 

 

دو برابر شدن غصهٔ تنهایی نیست؟!

 

بی‌سبب تا لب دریا مکشان قایق را         
 

 

قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست
 

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد             
 

 

آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

 

آن که یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست      
 

 

حال وقتی به لب پنجره می‌آیی نیست
 

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری            
 

 

گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست 

 

 

 

شعر خواب از فاضل نظری

  

 

خواب 

  

 


گرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست 

 


ای اجل!مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست
 


بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ 

 


هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست! 



ما رعیت ها کجا!محصول باغستان کجا!؟ 

 


روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست
 


ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است 

 


از کمین بیرون مزن امشب شب مهتاب نیست 



در نمازت شعر می خوانی و می رقصی٬دریغ 

 


جای این دیوانگی ها گوشه محراب نیست
 


گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟ 

 


گوهری مانند مرگ  آنقدر هم نایاب نیست!... 

 

 

شعر اندوه از فاضل نظری

 

 

اندوه 

 

 

همراه بسیار است، اما همدمی نیست 

 


مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست 


 دلبسته اندوه دامنگیر خود باش 

 


از عالم غم دلرباتر عالمی نیست
 

کار بزرگ خویش را کوچک مپندار 

 


از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست 


 چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت 

 


«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست 

 

در فکر فتح قله قافم که آنجاست 

 


جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست 

 

 

شعر بی تابی از فاضل نظری

 

بی تابی 

 

 

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست 

 


آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست 


همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب 

 


در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست 

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد 

 


بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست 

 

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است 

 


مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
 

باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق 

 


و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست 

 

 

 

شعر زلف پریشان از فاضل نظری

 

زلف پریشان 

 

 

 

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم 

 

بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

 

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم 

 

ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم

 

چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت ! 

 

 که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم

 

زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟ 

 

که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم 

 

شعر خیانت قصه ی تلخیست از فاضل نظری

 

 

خیانت قصه ی تلخیست  

 

 

مرا بازیچه‌ خود ساخت چون موسی که دریا را 

 

فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

 

نسیم مست وقتی بوی گل می‌داد حس کردم 

 

که این دیوانه پرپر می‌کند یک روز گل‌ها را

 

خیانت قصه‌ی تلخی است اما از که می‌نالم؟ 

 

خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

 

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست 

 

چه آسان ننگ می‌خوانند نیرنگ زلیخا را

 

کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست 

 

چرا آشفته می‌خواهی خدایا خاطر ما را

 

نمی‌دانم چه افسونی گریبان‌گیر مجنون است 

 

که وحشی می‌کند چشمانش‌آهوهای صحرا را

 

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی 

 

فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را 

 

 

 

شعر دلربایی از فاضل نظری

 

دلربایی 

 

 

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است 

 

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است 

 

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه 

 

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است 

 

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند 

 

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است 

 

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق - 

 

آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است 

  

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست 

 

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است 

 

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست 

 

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است 

 

 

کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من 

 

« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است 

 

شعر احمد شاملو به نام آیدا در آینه

 

 آیدا در آینه

 

 

 

لبانت 
 

 

به ظرافت شعر
 

 

شهواتی‌ترین بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می‌کند
 

 

که جان‌دار غارنشین از آن سود می‌جوید
 

 

تا به صورت انسان درآید.
 

 

و گونه‌هایت
 

 

با دوشیار مورّب
 

 

که غرور تو را هدایت می‌کنند و
 

 

سرنوشت مرا
 

 

که شب را تحمل کرده‌ام
 

 

بی‌آن که به انتظار صبح
 

 

مسلح بوده باشم،
 

 

و بکارتی سربلند را
 

 

از روسبیخانه‌های داد و ستد
 

 

سر به مهر باز آورده‌ام.
 

 

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
 

 

که من به زندگی نشستم!
 

 

و چشمانت راز آتش است.
 

 

و عشقت پیروزی آدمی‌ست
 

 

هنگامی که به جنگ تقدیر می‌شتابد.
 

 

و آغوشت
 

 

اندک جائی برای زیستن
 

 

اندک جائی برای مردن
 

 

و گریز از شهر
 

 

که با هزار انگشت
 

 

به وقاحت
 

 

پاکی آسمان را متهم می‌کند.
 

 

کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود
 

 

و انسان با نخستین درد.
 

 

در من زندانی ستمگری بود
 

 

که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد-
 

 

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.
 

 

توفان‌ها
 

 

در رقص عظیم تو
 

 

به شکوهمندی
 

 

نی‌لبکی می‌نوازند،
 

 

و ترانه رگ‌هایت
 

 

آفتاب همیشه را طالع می‌کند.
 

 

بگذار چنان از خواب برآیم
 

 

که کوچه‌های شهر
 

 

حضور مرا دریابند.
 

 

دستانت آشتی است 
 

 

و دوستانی که یاری می‌دهند
 

 

تا دشمنی
 

 

از یاد
 

 

برده شود.
 

 

پیشانیت آینه‌ئی بلند است
 

 

تابناک و بلند،
 

 

که خواهران هفتگانه در آن می‌نگرند
 

 

تا به زیبائی خویش دست یابند.
 

 

دو پرنده بی‌طاقت در سینه‌ات آواز می‌خوانند.
 

 

تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
 

 

تا عطش
 

 

آب‌ها را گواراتر کند؟
 

 

تا در آئینه پدیدار آئی
 

 

عمری دراز در آن نگریستم
 

 

من برکه‌ها و دریاها را گریستم
 

 

أی پری‌وار در قالب آدمی
 

 

که پیکرت جز در خلواره ناراستی نمی‌سوزد!-
 

 

حضورت بهشتی است
 

 

که گریز از جهنم را توجیه می‌کند،
 

 

دریائی که مرا در خود غرق می‌کند
 

 

تا از همه گناهان و دروغ
 

 

شسته شوم.
 

 

و سپیده دم با دست‌هایت بیدار می‌شود.

شعر احمد شاملو به نام از مرگ

 

از مرگ 

 

 

 

هرگز از مرگ نهراسیده‌ام
 

 

گرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود.
 

 

هراس من-باری-همه از مردن در سرزمینی‌ست
 

 

که مزد گورکن
 

 

از آزادی آدمی
 

 

افزون باشد. 

 


جستن 

 


یافتن  

 


و آنگاه 

 


به اختیار برگزیدن 

 


و از خویشتن خویش  

 


باروئی پی افکندن- 

 


اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد 

 


حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.

شعر احمد شاملو به نام میعاد

 

 

 

میعاد 

 

 

در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می‌دارم.

 

آینه‌ها و شب‌پره‌های مشتاق را به من بده

 

روشنی و شراب را

 

آسمان بلند و کمان‌گشاده پل

 

پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده

 

و راه آخرین را

 

در پرنده‌ئی که می‌زنی مکررکن.

 

در فراسوی مرزهای تنم
 

تو را دوست می‌دارم.
 

در آن دور دست بعید
 

که رسالت اندام‌ها پایان می‌پذیرد
 

و شعله و شور تپش‌ها و خواهش‌ها
 

به تمامی

 

 فرو می‌نشیند
 

و هر معنا قالب لفظ را وا می‌گذارد
 

چنان چون روحی
 

که جسد را در پایان سفر،
 

تا به هجوم کرکس‌های پایانس وانهد..
 

در فراسوهای عشق
 

تو را دوست می‌دارم،
 

در فراسوهای پرده و رنگ.
 

در فراسوهای پیکرهایمان
 

با من وعده دیداری بده. 

 

 

 

شعر احمد شاملو به نام من و تو

 

من و تو 

  

 

من وتو یکی دهانیم  


که به همه آوازش  


به زیباتر سرودی خواناست.  


من و تو یکی دیدگانیم  


که دنیا را هردم  


در منظر خویش  


تازه‌تر می‌سازد.  


نفرتی  


از هر آنچه بازمان دارد  


از هز آنچه محصورمان کند 
 


از هر آنچه واداردمان
 

 

که به دنبال بنگریم،  


من و تو یکی شوریم  


از هر شعله‌ئی برتر، 


 

که هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست  


چرا که از عشق
  

روئینه تنیم. 

 


و پرستوئی که در سرپناه ما آشیان کرده است 

 


با آمد شدنی شتابناک
  

خانه را 

 


از خدائی گمشده
  

لبریز می‌کند. 

 

اشعار ابو علی سینا

 

 ابو علی سینا 

 

 

روزکی چـــــند در جهان بودم

بر سر خـــــاک باد پیمودم 

 

ساعتی لطف و لحظه‌ای در قهر

جان پاکــــیزه را بــــیالودم 

 

با خرد را به طبع کردم هجو

بی خرد را به طمع بـــستودم 

آتـشی بر فروخــــــتم از دل

وآب دیده ازو بــــــــپالودم 

با هواهای حرص و شــیطانی

ساعــــتی شادمـــان نیاسودم 

آخر الامر چون بر آمد کار

رفتـــم و تخم کشته بدرودم 

کـس نداند که مــن کـــجا رفتم

  


خود ندانم که من کجا بودم 

 

شعر آذر بیگدلی به نام خنده و گریه

 

 

 خنده و گریه 

 

 

پیرم  و عادت طفلان دارم    

                به من این شوخی طبع ارزانی  

           گاه از خنده  کنم  گلریزی   

               گاه  از  گریه  گلاب افشانی  

                     گر کنم خنده نه از بی خردیست  

 

               ور  کنم  گریه  نه  از نادانی 

  

               اولم خنده  ز بی دردی  بود   

 

                 آخرم  گریه   ز  بی    درمانی 

 

 

 

شعرنیمایوشیج به نام فرق است

 

شعر فرق است از نیمایوشیج 

 

 

 

بودم به کارگاه جوانی 

 


دوران روزهای جوانی مرا گذشت
 

 

در عشق های دلکش و شیرین 

 


(شیرین چو وعده ها) 

 


یا عشق های تلخ کز آنم نبود کام. 

 


فی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام. 

 

 


آمد مرا گذار به پیری 

 


اکنون که رنگ پیری بر سر کشیده ام 

 


فکری است باز در سرم از عشق های تلخ 

 


لیک او نه نام داند از من نه من از او 

 


فرق است در میانه که در غره یا به سلخ.