-
شعر محتاجم از نجمه زارع
شنبه 27 آذر 1395 01:06
نروید آی ! به چشمان شما محتاجم تک و تنها نگذارید مرا محتاجم اگر از چشم شما دور شوم میمیرم مثل هر آدم خاکی، به هوا محتاجم دل به دریا نزنید این همه، یادم بدهید به فراگیری قانونِ شنا محتاجم عابرانی که گذشتید ز غم! مرحمتی به منِ عاجز مسکین که به پا محتاجم دل حیران من... انبوه خدایان زمین چند روزی است به یک قبلهنما...
-
شعر خود را اگرچــــــه سخت نگه داری از گناه از نجمه زارع
شنبه 27 آذر 1395 01:03
خود را اگرچــــــه سخت نگه داری از گناه خود را اگرچــــــه سخت نگه داری از گناه گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه بر دوش تــــــــو نهـــاده شود باری از گناه گفتم: گنــــــاه کردم اگر عاشقت شدم... گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه ! ... سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم از این...
-
شعر فضــای خانه کـــه از خندههای ما گــرم است از نجمه زارع
شنبه 27 آذر 1395 00:49
فضــای خانه کـــه از خندههای ما گــرم است فضــای خانه کـــه از خندههای ما گــرم است چه عاشقانه نفس میکشم!، هوا گرم است دوباره «دیدهامت»، زُل بزن بـه چشمانی که از حرارتِ «من دیدهام ترا» گرم است بگو دومرتبه این را کــــه: «دوستت دارم» دلم هنوز به این جملهی شما گرم است بیــا گنـــاه کنیم عشق را... نترس خدا هزار...
-
شعر محبت از باباطاهر
شنبه 27 آذر 1395 00:33
دلی دیرم خریدار محبت کز او گرم است بازار محبت لباسی بافتم بر قامت دل ز پود محنت و تار محبت باباطاهر
-
شعر قدح نشکسته از باباطاهر
شنبه 27 آذر 1395 00:30
قدح نشکسته شب تاریک و سنگستان و مو مست قدح از دست مو افتاد و نشکست نگه دارنده اش نیکو نگه داشت و گرنه صد قدح نفتاده بشکست باباطاهر
-
شعر تن محنت کشی دیرم خدایا از باباطاهر
شنبه 27 آذر 1395 00:27
تن محنت کشی دیرم خدایا تن محنت کشی دیرم خدایا دل حسرت کشی دیرم خدایا ز شوق مسکن و داد غریبی به سینه آتشی دیرم خدایا باباطاهر
-
دانلود آواز پر کن پیاله را از محمدرضا شجریان و شعر فریدون مشیری
شنبه 27 آذر 1395 00:05
آواز بسیار زیبای محمدرضا شجریان به نام پر کن پیاله را شعر از فریدون مشیری دانلود با کیفیت 128 NOW DOWNLOAD
-
شعر جادوی بی اثر (پر کن پیاله را) از فریدون مشیری
شنبه 27 آذر 1395 00:01
جادوی بی اثر پرکن پیاله را کاین آب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمی برد این جامها که در پی هم می شود تهی دریای آتش است که ریزم به کام خویش گرداب می رباید و آبم نمی برد ..... من با سمند سرکش و جادویی شراب تا بیکران عالم پندار رفته ام تا دشت پر ستارة اندیشه های ژرف تا مرز ناشناختة مرگ و زندگی تا کوچه باغ خاطره های گریز...
-
شعر این بار هم نشد که ببرم کمند را از حسین منزوی
پنجشنبه 25 آذر 1395 01:21
این بار هم نشد که ببرم کمند را این بار هم نشد که ببرم کمند را و ز پای عشق بگسلم این قید و بند را این بار هم نشد که به آتش در افکنم با شعله ای ز چشم تو هر چون و چند را این بار هم نشد که کنم خاک راه عشق در مقدم تو، منطق اندیشمند را این بار هم نشد که ز کنج دهان تو یغما کنم به بوسه ای آن نوشخند را تا کی زنم دوباره به...
-
شعر نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست از حسین منزوی
پنجشنبه 25 آذر 1395 01:16
نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست چند می گویی که از من شکوه ها داری به دل ؟ لب که بگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج علت عاشق طبیب من ، ز...
-
شعر ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر از حسین منزوی
پنجشنبه 25 آذر 1395 01:12
ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر ساقی اگر تو باشی ، حالم خراب خوش تر بی تو چه زندگانی ؟ گر خود همه جوانی ای با تو پیر گشتن ، از هر شباب خوش تر جز طرح چشم مستت ، بر صفحه ی امیدم خطی اگر کشیدم ، نقش بر آب خوش تر خورشید گو نخندد ، صبحی تتق نبندد ای برق خنده هایت ، از آفتاب خوش...
-
شعر باغ بی برگی از مهدی اخوان ثالث
جمعه 23 مهر 1395 03:17
باغ بی برگی آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش. باغ بی برگی، روز و شب تنهاست، با سکوت پاکِ غمناکش. سازِ او باران، سرودش باد. جامه اش شولای عریانیست. ورجز،اینش جامه ای باید . بافته بس شعله ی زرتار پودش باد . گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمی خواهد . باغبان و رهگذران نیست . باغ نومیدان...
-
شعر سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد از فاضل نظری
پنجشنبه 4 شهریور 1395 00:33
سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد من و تو پنجرههای قطار در سفریم سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کرد ببر به بیهدفی دست بر کمان و ببین کجاست آنکه دلش را سپر نخواهد کرد خبرترین خبر روزگار بیخبریست خوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کرد مرا به لفظ کهن...
-
شعر بگذار سر به سینه من تا که بشنوی از فریدون مشیری
پنجشنبه 4 شهریور 1395 00:24
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی دردمند را شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق آزار این رمیده سر در کمند را بگذار سر به سینه من تا بگویمت اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان عمری است در هوای تو از آشیان جداست دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام...
-
شعر قفس از ملک الشعرا بهار
پنجشنبه 4 شهریور 1395 00:17
قفس من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا بنشینید به باغی و مرا یاد کنید عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس برده در باغ و یاد...
-
شعر از پنجره از یدالله رویایی
پنجشنبه 8 بهمن 1394 19:27
از پنجره بر بلند سبز چنار از دور آفتاب بسته طلایی ها سایه ها به زمزمه ای خاموش در نشیب تند جدایی ها در فضای خسته غمی بیدار مرده در نگاه کلاغ آواز پیش دیده میله ناهنجار پشت پنجره گذر سرباز چه غروب بی نفس تنگی مژده در غریو کلاغش نیست جغد هم گریخته پروازی در سکوت مرده باغش نیست جاده خالی از قدم قاصد دل تپیده منتظر پیغام...
-
شعر ظهر از یدالله رویایی
پنجشنبه 8 بهمن 1394 19:25
ظهر آن زمان کز عطش ظهر زمین بانگ خاموش به افلاک کشد روی بارویی کهنه به شتاب سوسماری تن بر خاک کشد از لهیب نفس تابستان دشت تف کرده و تب خیز و گران سگی آواره دود بر لب جوی له له از تشنگی آرد به زبان سایه ای تنها در راه کویر شیفته جلوه خاموش سراب پیش رو موج نمکزار سپید پشت سر دوزخ خورشید مذاب پای پر آبله بردارد گام می...
-
شعر غروب از یدالله رویایی
پنجشنبه 8 بهمن 1394 19:21
غروب آن زمان کز لب دریای غروب آب نوشد به فراغت خورشید در طربخانه بزم ملکوت دامن عشوه ببافد ناهید روز پا در گل شب مبهم ومات روز نه شب نه نه آن است و نه این بهت و حیرت ز نهانگاه فلک چنگ یازیده به سیمای زمین دشت خود باخته از هیبت شام بر سر کوه نشسته اندوه ابر ها چون گل آتش رخشان آسمان را همه دل بار ستوه خفته هر چیزی...
-
شعر شب از یدالله رویایی
پنجشنبه 8 بهمن 1394 19:19
شب شب نمی جنبد از جا که مباد آب ها آغوش آشفته کنند با تن برهنه ماه در آب موج ها قصه ناگفته کنند لیک در جلوه خاموشی ها صوت ها زندگی آغاز کنند تا صداهای دگر برخیزند بی صدایی را جادو شکنند باد شوخ از دل صحرا ها مست نرم می آید با ناز و غرور بر کف دریا اندازد موج بشکند بر تن مه تنگ بلور قلعه ویران تنها و در آن هر چه نجواست...
-
شعر جایی از هیوا مسیح
پنجشنبه 8 بهمن 1394 19:13
جایی جایی به من بدهید دورترین دلتنگی آدمی با من است گفته بودم روزی باران دریا را خیس خواهد کرد و تلخ ترین روز ماه خواهدرسید و تلخ ترین تبخیر آسمان را سیاه خواهد کرد جایی به من بدهید تمام دلتنگی آسمان با من است گفته بودم شبی ماه آب خواهد شد و تمام پنجره ها غریب و زمین تنها خواهد مرد جایی به من بدهید تمام تنهایی زمین با...
-
شعر کسی نیست با خودم حرف میزنم از هیوا مسیح
پنجشنبه 8 بهمن 1394 19:11
کسی نیست ، با خودم حرف میزنم کجا می روی ؟ با تو هستم ای رانده حتی از آینه ای خسته حتی از خودت کجای این همه رفتن راهی به آرزوهای آدمی یافتی ؟ کجای این همه نشستن جایی برای ماندن دیدی ؟ سر به راه رو به نمی دانی تا کجا چرا اتاقت را با خود می بری ؟ چرا عکس های چند سالگی را به ماه نشان می دهی ؟ خلوت کوچه ها را چرا به باد می...
-
شعر ما همه از هیوا مسیح
پنجشنبه 8 بهمن 1394 19:05
ما همه ما همه از یک قبیله ی بی چتریم فقط لهجه هایمان ، ما را به غربت جاده ها برده است تو را صدا می زنم که نمی دانم مرا صدا می زنم که کجایم ای ساده روسری که در ایستگاه و پچ پچه ها ای ساده چتر رها که در بغض ها و چشم ها تو هر شب از روزهای سکوت رو به دیوار به خوابی می روی تو هر شب از نوارهای خالی که گوش می دهی باز می گردی...
-
شعر مرگ درماه از هیوا مسیح
پنجشنبه 8 بهمن 1394 19:01
مرگ در ماه نه باران ، نه عشق ، نه چشم هایی رو به ماه غروب همین نه باران وعشق بود که در راههای بی ترانه و عابر - دور می شدم غروب همین نه چشم هایی رو به ماه بود که ماه در چشم هایم تا کنار چهره ها و صداهای این همه سال آمد غروب کیی از باران ها و عشق بود که چشم در چشم ماه از مادرم دور شدم در راه لب هایی خسته می گفتند چشم...
-
پاسخ فریدون مشیری به شعر خانه دوست کجاست؟ سهراب سپهری
دوشنبه 21 دی 1394 02:06
پاسخ فریدون مشیری به شعر خانه دوست کجاست؟ سهراب سپهری من دلم میخواهد خانهای داشته باشم پر دوست، کنج هر دیوارش دوستهایم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو…؛ هر کسی میخواهد وارد خانه پر عشق و صفایم گردد یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند. شرط وارد گشتن شست و شوی دلهاست شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست… بر درش برگ گلی...
-
شعر ای همیشه خوب از فریدون مشیری
دوشنبه 21 دی 1394 02:02
ای همیشه خوب ماهی همیشه تشنه ام در زلال لطف بیکران تو می برد مرا به هرکجا که میل اوست موج دیدگان مهربان تو زیر بال مرغکان خنده هات زیر آفتاب داغ بوسه هات ای زلال پاک جرعه جرعه میکشم تو را به کام خویش تا که پر شود تمام جان من ز جان تو ای همیشه خوب ای همیشه آشنا هر طرف که میکنم نگاه تا همه کرانه های دور عطر و خنده و...
-
شعر ارمغان از فریدون مشیری
دوشنبه 21 دی 1394 01:59
ارمغان چگونه ماهی خود را به آب می سپرد ! به دست موج خیالت سپرده ام جان را . فضای یاد تو، در ذهن من، چو دریائی است؛ بر آن شکفته هزاران هزار نیلوفر . درین بهشت برین، چون نسیم می گذرم، چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟ فریدون مشیری
-
شعر احساس از فریدون مشیری
دوشنبه 21 دی 1394 01:57
احساس نشسته ماه بر گردونه عاج . به گردون می رود فریاد امواج . چراغی داشتم، کردند خاموش، خروشی داشتم، کردند تاراج ... فریدون مشیری
-
شعر سبکباران ساحل ها ازفریدون مشیری
دوشنبه 21 دی 1394 01:54
سبکباران ساحل ها لب دریا، نسیم و آب و آهنگ، شکسته ناله های موج بر سنگ. مگر دریا دلی داند که ما را، چه توفان ها ست در این سینه تنگ ! تب و تابی ست در موسیقی آب کجا پنهان شده ست این روح بی تاب فرازش، شوق هستی، شور پرواز، فرودش : غم؛ سکوتش : مرگ ومرداب ! سپردم سینه را بر سینه کوه غریق بهت جنگل های انبوه غروب بیشه زارانم...
-
شعر ای هم زبان قدیمی از فریدون مشیری
دوشنبه 21 دی 1394 01:49
ای هم زبان قدیمی تو تنها دری هستی، ای همزبان قدیمی که در زندگی بر رخم باز بوده ست. تو بودی و لبخند مهر تو، گر روشنایی به رویم نگاهی گشوده ست. مرا با درخت و پرنده، نسیم و ستاره، تو پیوند دادی. تو شوق رهایی، به این جان افتاده در بند، دادی. تو آغوش همواره بازی بر این دست همواره بسته تو نیروی پرواز و آواز من، بر فرازی ز...
-
شعر آغاز میکنم از فریدون مشیری
دوشنبه 21 دی 1394 01:45
آغاز می کنم ... من ... روز خویش را ... با آفتاب ِ روی تو ... کز مشرق ِ خیال دمیده است ، آغاز می کنم !! من ... با تو می نویسم و می خوانم ؛ من ... با تو راه می روم و حرف می زنم ؛ وز شوق ِ این محال که دستم به دست توست ، من جای راه رفتن ... پرواز می کنم !! . . . آن لحظه ها که مات ... در انزوای خویش یا در میان جمع ، خاموش...