-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر رهروان
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:25
رهروان تا بهار له شده به زیر ِ گام ها راه نیست ... این خجسته است : رهروان میان خود بهار ِ بارور بنا کنند ... * این بشارتِ شریف ماست : سبز می شویم بر دخیل ِ حسرت کسان بر در و سلاح و راه ... سبز می شویم در سپیده وعده گاه اجتماع ِ دست ها ...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر افزوده ای بر جگلی ها
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:24
افزوده ای بر جنگلی ها گویی درخت های "سیاهکل" ، تا دشت و شهر ریشه دوانده ست که غرش سلاح و جوشش خون شهید هر دو فزونی می گیرد بذری که "کوچک" و "عمو اوغلی" پاشیدند اکنون نهال می شود اکنون نهال ها ... بنگر که کوه و شعر شباشب آذین می گردد با قامتِ بلند بپا خاستگان ... واخوردگان گفتند یاوه : -...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر سرود پیوستن
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:23
سرود پیوستن باید که دوست بداریم یاران ! باید که چون خزر بخروشیم فریادهای ما اگر چه رسا نیست باید یکی شود . باید تپیدن ِ هر قلب اینک سرود باید سرخی ِ هر خون اینک پرچم باید که قلبِ ما سرود ما و پرچم ما باشد ... باید در هر سپیدی ِ البرز نزدیک تر شویم باید یکی شویم اینان هراسشان ز یگانگی ِ ماست ... باید که سر زند طلیعه ی...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر دوگانه
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:22
دوگانه پشتِ دستانت ، کویری خفته جان در آب لب ، ترک خورده ز گرمای هجوم ظهر جان ، ز سردی چون زمستانی میان برف لب ز جانش نَشأتی هرگز نمی گیرد . جان کِرخ ، لب ، دشمن ِ خاموش ... حرف هایش جنگل و روییدن رودست خواب هایش آفتابی مانده در یک صبح لایه های خشک و تب دارش مارسان ، اِستاده بر پاهای بارانی که باریده چشم در چشمان هر...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر فریاد های بابک خرم
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:21
فریاد های بابگ خرم زمانه حادثه رویید با نشانه ی دیگر چنین زمانه چه سخت است در زمانه ی دیگر هزار خنجر کاری به انحنای ِ دلم آه مخوان ، ترانه مخوان ، باش تا ترانه ی دیگر بهانه بود مرا شکستِ قیام گذشته عطش ، عطش تو بمان گرم ، تا بهانه ی دیگر همیشه قلب مرا زخم ، زخم کهنه ی کاری همیشه دست تو را تیغ ، تیغ فاتحانه ی دیگر...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر بی نام
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:20
بی نام بر سینه ات نشست زخم عمیق و کاری ِ دشمن امّا ای سرو ِ ایستاده نیفتادی ... این رسم ِتوست که ایستاده بمیری ... * در تو ترانه های خنجر و خون ، در تو پرندگان مهاجر در تو سرود فتح این گونه چشم های تو روشن هرگز نبوده است ... با خون تو میدان توپخانه در خشم خلق بیدار می شود ... مردم زان سوی توپخانه ، بدین سوی سرریز می...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر خفته در باران
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:19
خفته در باران دستی میان دشنه و دیوارست دستی میان دشنه و دل نیست ... از پله ها فرود می آییم اینک بدون پا ........ لیلای من همیشه پشت پنجره می خوابد و خوب می داند که من سپیده دمان بدون دست می آیم و یارای گشودن ِ پنجره با من نیست . ....... شن های کنار ساحل ِ عُمان رنگ نمی بازند این گونه ی من است که رنگِ دشت سوخته دارد...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر خسته تر از همیشه
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:18
خسته تر از همیشه در دست های تو دنیا دروغین است ... چشمت همه آهن پایت همه تردید دستت همه کاغذ ... * این فردا که فراز ِ دار می بینی قلبِ بزرگ ماست ... دریا درون سینه ام جاری ست با قایق تردید ، با ارتفاع موج ها ، شلّاق در من همه فانوس ها خاموش می شوند گل ها معلق در فضا یکریز می گریند سنگین ِ یک چیدن سر پنجه ی بی اعتنای ِ...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر تکه ای از یک شعر
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:18
تکه ای از یک شعر تو رفتی شهر در تو سوخت باغ در تو سوخت اما دو دستِ جوانت بشارت فردا ، هر سال سبز می شود و با شاخه های زمزمه گر در تمام خاک گل می دهد گلی به سرخی ِ خون ...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر تلخ ماندم
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:16
تلخ ماندم تلخ ماندم ، تلخ مثل زهری که چکیده از شبِ ظلمانی شهر مثل اندوه ِ تو ، مثل گل سرخ که به دست طوفان پرپر شد ... تلخ ماندم ، تلخ مثل عصری غمگین که تو را بر حاشیه اش پیدا کردم و زمین را - توپِ گردان پرت کردم به دل ِ ظلمت ... * تلخ ماندم ، تلخ دیو از پنجره سر بیرون کرد . از دهانش بوی خون می آمد ...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر سرخ تر از بابک
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:15
سرخ تر از بابک روح ِ بابک در تو در من هست . مَهَراس از خون یارانت ، زرد مشو پنجه در خون زَن و بر چهره بکش ! مثل بابک باش نه سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش ! دشمن گرچه خون می ریزد ولی از جوشش ِ خون می ترسد مثل ِ خون باش بجوش ! شهر باید یکسر بابکِستان گردد تا که دشمن در خون غرق شود وین خراب آباد ، از جغد شود پاک و گلستان...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر در سنگر
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:15
در سنگر تو فاتحی ! دستان تو سرگرم ساختن سنگر ، مشغول کاشتن بذر دوستی است ... * تو فاتحی ! تو فاتحانه فردای سرخ و زرد اعلام می کنی آغاز تولّد خود را با هزار آفتاب در چین ِچهره ی اسارتِ شرق ... * ما شکوفه ی دستان بی زوال تو را آب می دهیم ...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر روا مدار
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:14
روا مدار غروب ِ فصلی این کفتران عاصی ِ شهر به انزوای ساکت آن سوی میله های بلند ... * هرگز طلوع ِ سلسله وار شبی در اینجا نیست و تو بسان همیشه ، همیشه دانستن چه خوب می دانی که این صدای کاذب جاری درون کوچه و کومه در این حصار شب زده ی تار بشارتی ست بشارت ظهور جوانه ، جوانه های بلند که رنگِ اناری ِمیله ، با آن شتاب و بداهت...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر هستی
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:13
هستی چشمه ی پیری است در انتهای ِ راه ِ کویر ِ کور باید گذشت از این راه ؟ این مرد ِ راه ، صبوری و تسلیم جاری ست در رگش ... بََرَهوتیان ِ کَلافه ی تنهایی ! باید ز راه ِ مانده ، گذشتن باید که سرافراز به چشمه رسیدن . * این چشمه در انتظار ِ عبث نیست ...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر در خیابان
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:12
در خیابان در خیابان مردی می گرید پنجره های دو چشمش بسته ست دست ها را باید به گرو بگذارد تا که یک پنجره را بُگشاید ... * در خیابان مردی می گرید همه روزان ِ سپیدش جمعه ست او که از بیکاری تیر سیمانی را می شمرد در قدم های ِ ملولش قفسی می رقصد با خودش می گوید : - کاش می شد همه ی عقربکِ ساعت ها می ایستاد کاش تردید ِ سلام تو...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر من شکستم در خود
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:12
من شکستم در خود به پشوتن آل بویه * من شکستم در خود من نشستم در خویش لیک هرگز نگذشتم از پُل که ز رَگ های رنگین بسته ست کنون بر دو سوی رود ِ آسودن باور کن نگذشتم از پُل غرق ِ یکباره شدم من فرو رفتم در حرکتِ دستان تو من فرو رفتم در هر قدمت ، در میدان من نگفتم به ذوالاکتاف سلام ، شانه ات بوسیدم تا تو از این همه ناهمواری...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر پرنده و طناب
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:11
پرنده و طناب پشت پنجره ام را کوبید گفتم که هستی ؟ گفت : آفتاب بی اعتنا طناب را آماده کردم ... * پشت پنجره ام را کوبید گفتم که هستی ؟ گفت : ماه بی اعتنا طناب را آماده کردم ... * پشت پنجره ام را کوبیدند گفتم که هستید ؟ گفتند : همه ی ستارگان دنیا بی اعتنا طناب را آماده کردم ... * پشت پنجره ام را کوبید گفتم که هستی ؟ گفت...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر پرنده ی خیس
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:10
پرنده ی خیس می دانی پرنده را بی دلیل اعدام می کنی در ژرف تو آینه ایست که قفس ها را انعکاس می دهد و دستان تو محلولی ست که انجماد ِ روز را در حوضچه ی شب غرق می کند ... ای صمیمی ، دیگر زندگی را نمی توان در فرو مردن یک برگ یا شکفتن یک گُل یا پریدن یک پرنده دید ما در حجم کوچک خود رسوب می کنیم آیا شود که باز درختان جوانی را...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر تو
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:09
تو تن تو کوه دماوند است با غرورش تا عرش دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز کاری افتد از پشت ، تن تو دنیایی از چشم است ... تن تو جنگل بیداری هاست هم چنان پابرجا که قیامت ندارد قدرت خواب را خاک کند در چشمت تن تو آن حرف نایاب است کز زبان یعقوب ، پسر ِ جنگل عیّاری ها در مصافِ نان و تیغه ی شمشیر - میان سبز - خیمه می بست برای شفق ِ...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر با این غرور بلندت
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:09
با این غرور بلندت در بقعه های ساکتِ بودن ، همراه خوب من آن شال ِ سبز کِبر را به دور بیفکن و با تمامی وسعت انسانیت بگو که ما باغی ایم باغی چنان بزرگ و سبز که دنیا در زیر سایه اش - خواب هزار ساله ی خود را خمیازه می کشد . در بقعه های خامُش ِ بودن از جوار ضریح چندی است طنین ضربه ی برخاستن بزرگ تو را نمی شنوم همراه خوب من...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر ملاقاتی
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:08
ملاقاتی آمد . دستش به دستبند بود از پشت میله ها ، عریانی دستان من ندید امّا یک لحظه در تلاطم چشمان من نگریست چیزی نگفت رفت . اکنون اشباح از میانه ی هر راه می خزند خورشید در پشت پلک های من اعدام می شود ...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر ای پریشانی
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:07
ای پریشانی مردی که آمد از فَلق ِ سرخ در این دم آرام خواب رفته ، پریشان شد ویران . و باد پراکند بوی تنش را میان خزر ، ای سبز گونه ردای شمالی ام جنگل ! اینک کدام باد بوی تنش را می آرد از میانه ی انبوه گیسوان پریشانت که شهر به گونه ی ما در خون سرخ نشسته است .... ؟ آه ای دو چشم فروزان ! در رود مهربان کلامت جاری ست هزاران...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر زخم سیاه
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:06
زخم سیاه که ایستاده به درگاه ...؟ آن شال سبز را ز ِ شانه ی خود بردار * بر گونه های تو آیا شیارها زخم سیاه زمستان است ... ؟ در ریزش مداوم این برف هرگز ندیدمت زخم سیاه گونه ی تو از چیست ؟ * آن شال سبز را ز شانه ی خود بردار ، در چشم من ، همیشه زمستان است ...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر صبح
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:05
صبح دگر صبح است و پایان شب تار است دگر صبح است و بیداری سزاوار است دگر خورشید از پشت بلندی ها نمودار است دگر صبح است دگر از سوز و سرمای شب تاریک ، تن هامان نمی لرزد دگر افسرده طفل پابرهنه ، از زبان ما در شب ها نمی ترسد دگر شمع امید ما چو خورشیدی نمایان است دگر صبح است کنون شب زنده داران صبح گردیده نخوابید ، جنگ در پیش...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر تا آفتابی دیگر
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:04
تا آفتابی دیگر رهروان خسته را احساس خواهم داد ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد چشم ها را باز خواهم کرد خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند نغمه ها را در زبان...
-
اشعار خسرو گلسرخی-شعر دشمن و خلق
پنجشنبه 30 مرداد 1393 03:03
دشمن و خلق او سوار آریا - بنز است تو بر دوچرخه تکیه گاه اوست غربی تکیه گاه توست خلق اوست یک تن تو هزاران ، صد هزاران تن پا بزن پا بزن ای قدرت خلق پا بزن بر چرخ و بر دنده انتهای ره تویی پیروز اوست بازنده
-
شعر برای آنکه بیایی از اشعار اسماعیل شاهرودی
پنجشنبه 30 مرداد 1393 02:59
برای آنکه بیایی قدوم تو متواری ست، و پرتگاه به هر سوی! برای آنکه بیایی ، صدها هزار پل به پرتگاه هرآنسوی نهاده ام که تو راهی شوی بدین سوی قرن. برای آنکه بیایی ، صدها هزار راه ، طلب نمای تو ، - در دست نهاده ام که بر آیی ز قلۀ این عصر ، برای آنکه بیایی ، ولیک قدوم تو متواری ست ، و صبح و ظهر گذشت ست! کجاست کاروان قدومت ؟...
-
شعر به سکوتش از اشعار اسماعیل شاهرودی
پنجشنبه 30 مرداد 1393 02:56
به سکوتش .... به سکوتش نهفته غوغایی شرم میریزد از دو چشمانش . سایهی محو آرزوهایم میخزد نرم روی دامانش . گه به کاشانهی تصّور من عهدهای شکسته میآید. - تا در انبوه بار خاطرهام یادبودش غمی بیفراید . غم دیرین من به خشم امید شد گرفتار و خورد سیلیها یأس ترسید و پا کشید و برفت حال غم نیز گشته ناپیدا . عهد امید را...
-
شعر وسوسه از اشعار اسماعیل شاهرودی
پنجشنبه 30 مرداد 1393 02:55
گرد آیینهام که میسترد؟ ناگهانم که میجهد بر دوش؟ نرمنرمک به در که میکوبد؟ پیهسوزم که میکند خاموش؟ سوی خلوتگهم که میآید؟ وندرین سردنا، که میپاید؟ که به دریا کنار خاطرهام شادمان از غریو توفان است؟ به امید شکیب پا بر جام که ز آیندهاش گریزان است؟ ز آتش شکوهام که میسوزد؟ به نگاهم که چشم میدوزد؟ میشود رفتن که...
-
اشعار اسماعیل شاهرودی
پنجشنبه 30 مرداد 1393 02:54
گردنم منتظر حلقه دستان تو بود -بر سر چشمه خواب- لیک دیدم به دو چشم نگران دستهای تو گذشت همچو آبی که روان بود٬ به سوی دگران!.