ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
آیدا در آینه
لبانت
به ظرافت شعر
شهواتیترین بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند
که جاندار غارنشین از آن سود میجوید
تا به صورت انسان درآید.
و گونههایت
با دوشیار مورّب
که غرور تو را هدایت میکنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کردهام
بیآن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبیخانههای داد و ستد
سر به مهر باز آوردهام.
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!
و چشمانت راز آتش است.
و عشقت پیروزی آدمیست
هنگامی که به جنگ تقدیر میشتابد.
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم میکند.
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمیکرد-
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.
توفانها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نیلبکی مینوازند،
و ترانه رگهایت
آفتاب همیشه را طالع میکند.
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچههای شهر
حضور مرا دریابند.
دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری میدهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
پیشانیت آینهئی بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن مینگرند
تا به زیبائی خویش دست یابند.
دو پرنده بیطاقت در سینهات آواز میخوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آبها را گواراتر کند؟
تا در آئینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکهها و دریاها را گریستم
أی پریوار در قالب آدمی
که پیکرت جز در خلواره ناراستی نمیسوزد!-
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه میکند،
دریائی که مرا در خود غرق میکند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیده دم با دستهایت بیدار میشود.
از مرگ
هرگز از مرگ نهراسیدهام
گرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود.
هراس من-باری-همه از مردن در سرزمینیست
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون باشد.
جستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش
باروئی پی افکندن-
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.
میعاد
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمانگشاده پل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرندهئی که میزنی مکررکن.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم.
در آن دور دست بعید
که رسالت اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شور تپشها و خواهشها
به تمامی
فرو مینشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا میگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر،
تا به هجوم کرکسهای پایانس وانهد..
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعده دیداری بده.
من و تو
من وتو یکی دهانیم
که به همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هردم
در منظر خویش
تازهتر میسازد.
نفرتی
از هر آنچه بازمان دارد
از هز آنچه محصورمان کند
از هر آنچه واداردمان
که به دنبال بنگریم،
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهئی برتر،
که هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
روئینه تنیم.
و پرستوئی که در سرپناه ما آشیان کرده است
با آمد شدنی شتابناک
خانه را
از خدائی گمشده
لبریز میکند.