ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
زندان زندگی
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آئی که نیستم
در آستان مرگ که زندان زندگیست
تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل
یک روز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
گوهرشناس نیست در این شهر شهریار
من در صف خزف چه بگویم که چیستم
شهریار
انتظار
باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی
شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیامدی
زندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدی
با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی
شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزل خوان نیامدی
گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدی
خوان شکر به خون جگر دست می دهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی
نشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی
گیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست
ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی
در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی
شهریار
سه تار من
نالد به حال زار من امشب سه تار من
این مایه تسلی شب های تار من
ای دل ز دوستان وفادار روزگار
جز ساز من نبود کسی سازگار من
در گوشه غمی که فراموش عالمی است
من غمگسار سازم و او غمگسار من
اشک است جویبار من و ناله سه تار
شب تا سحر ترانه این جویبار من
چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه
یادش به خیر خنجر مژگان یار من
رفت و به اختران سرشکم سپرد جای
ماهی که آسمان بربود از کنار من
آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود
ای مایه قرار دل بیقرار من
در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا
روزی وفا کنی که نیاید به کار من
از چشم خود سیاه دلی وام میکنی
خواهی مگر گرو بری از روزگار من
اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان
بیدار بود دیده شب زنده دار من
من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک
بختش بلند نیست که باشد شکار من
یک عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من
جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر
بر صفحهٔ جهان رقم یادگار من
تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من
پرهیز نیش خار من ای گلعذار من
جز گوهر سرشک در این شهریار من
شهریار
آسمون
اخماتو وا کن آسمون
از او بالا با روی خوش
پائین رو نگاه کن آسمون
خودم یه دنیا غم دارم
نذار بیاد پائین غمات
غمهات رو هوا کن آسمون
ای آسمون از اون بالا
ببین کجاست که غصه نیست
ببین کدوم آدمه که
روزگارش خسته نیست
ببین کدوم راهیه که
میون راهش بسته نیست
ببین که تو چه خونهایی
آدم دلشکسته نیست
آدم دلشکسته نیست
از او بالا با روی خوش
پائین رو نگاه کن آسمون
تو آسمون چه بغضی
نشسته گوش تا گوش
چه بغضو عاشقونه
گرفته سر در آغوش
اخماتو وا کن آسمون
از او بالا با روی خوش
پائین رو نگاه کن آسمون
خودم یه دنیا غم دارم
نذار بیاد پائین غمات
غمهات رو هوا کن آسمون
پائین رو نگاه کن آسمون
غبار غم به روم نشست
هر وقت دیدم امیدی نیست
دلم گرفت
قلبم شکست
مسعود فردمنش
نکته اینجاست
پرسید که کار تو کدام است ؟
اشعار نوشتنم غریزی ست
تصنیف نوشتنم مریضی ست
بازار مرا مریض کرده
بازار حکیم و ما مریضیم
از دست حکیم کجا گریزیم ?
از نسخه ئ بد شفا ندیدیم
هر چند دوا گران خریدیم
گفتم : گفتم که جواب ناتمام است
که رقاصه چه پاها ی قشنگی دارد!
همگی در پی رقاصه ئ شهر می گردند
به ، چه بازار گرانی دارد!
محکش بالاتر
غزلش گویا تر
و چه شوق و طربی می آرد
که رقاصه چه پاها ی قشنگی دارد!
نکته اینجاست
که گویا کمر نازک و نرمی دارد
اهل آبادی ماست
عجبا
حیرتا
در سرش ذوق فرنگی دارد
که رقاصه چه پاها ی قشنگی دارد!
ما که در سوگ فلان عشق غزل سر دادیم
خبرش را توی پس کوچه ئ شهر
نیمه ها ی دل شب
از دو تا عابر مست بشنیدیم
که ز ته مانده ئ تصنیف چنان خوش بودند
که نه گویا برگ زردی ز درخت افتاده
و نه گویا دل ما در غم دوری از خاک وطن
عاشقانه غزلی سر داده
نکته اینجاست
که رقاصه چه پاها ی قشنگی دارد!
دو سه خطی بنویس
ساده تر
رنگی تر
در پی قافیه و واژه نباش
سوژه ئ امروزی
بگذر از دلسوزی
بی خیال از غم فردایی و از عاقبت و آخرشان
من هنوز معتقدم
من هنوز معتقدم
می توان عشق به آنها آموخت
می شود در به در واژه ئ بازاری نبود
می توان تقدیم کرد
و پشیزی به پشیزی نفروخت
می توان عشق به آنها آموخت
مسعود فردمنش