یک درختِ پیرم و سهم تبرها میشوم
مردهام، دارم خوراکِ جانورها میشوم
بیخیال از رنجِ فریادم تردّد میکنند
باعث لبخندِ تلخِ رهگذرها میشوم
با زبان لالِ خود حس میکنم این روزها
همنشین و همکلام ِ کور و کرها میشوم
هیچکس دیگر کنارم نیست، میترسم از این
اینکه دارم مثل مفقود الاثرها میشوم
...
عاقبت یک روز با طرزِ عجیب و تازهای
میکُشم خود را و سرفصلِ خبرها میشوم!
نجمه زارع
فقط من میدانم ...
فقط تاریکی می داند
ماه چقدر روشن است
فقط خاک می داند
دست های آب
چقدر مهربان!
معنی دقیق نان را
فقط آدم گرسنه می داند
فقط من می دانم
تو چقدر زیبایی!
رسول یونان
تو نیستی ....
تو نیستی
اما من برایت چای می ریزم
دیروز هم
نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و دنیای کوچکم
دیگر چه فرق می کند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی می کنم
رسول یونان
گریز ....
این شهر
شهر قصه های مادربزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیده ام.
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمیکند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد !
رسول یونان
قول بده ....
قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا!
اگر بیایی
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظار
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟
رسول یونان
تلفنی در جمجمه ام زنگ میزند
سالهاست
تلفنی در جمجمهام زنگ میزند
و من
نمیتوانم گوشی را بردارم
سالهاست شب و روز ندارم
اما بدبختتر از من هم هست
او
همان کسیست که به من زنگ میزند !
رسول یونان
تو در من به خاب رفته ای
دیگر با صدای بلند نمی خندم
با صدای بلند حرف نمی زنم
دیگر گوش نمی دهم
به صدای باد
دریا
پرنده
پاواروتی
پاورچین پاورچین می آیم و
می روم
بی سر و صدا زندگی می کنم
تو در من به خواب رفته ای
رسول یونان
نه امپراطورم
و نه ستاره ای در مشت دارم
اما خودم را
با کسی که خیلی خوشبخت است
اشتباه گرفته ام
و به جای او نفس می کشم
راه می روم
غدا می خورم
می خوابم و...
چه اشتباه دل انگیزی...
رسول یونان
دراز میکشم و میمیرم
مرگ نه سفری بیبازگشت است
و نه ناگهان محو شدن
مرگ دوست نداشتن توست
درست آن موقع که باید دوست بداری
رسول یونان
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها ، علمزدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم
حسین منزوی
تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی
آهو نگران است بزن تیر خطا را
صیاد دل از کف شده! تا کی به کمینی؟
این قدر میاندیش به دریا شدن ای رود
هر جا بروی باز گرفتار زمینی
مهتاب به خورشید نظر کرد و درخشید
هر وقت شدی آینه، کافی است ببینی
ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است
ای عشق کجایی که ببینند چنینی
هم هیزم سنگین سری دوزخیانی
هم باغ سبک سایه فردوس برینی
ای عشق! چه در شرح تو جز «عشق» بگوییم
در ساده ترین شکلی و پیچیده ترینی
فاضل نظری
من آسمان پر از ابرهای دلگیرم
من آسمان پر از ابرهای دلگیرم
اگر تو دلخوری از من ، من از خودم سیرم
من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم
که هرچه زهر به خود می دهم نمی میرم
من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع
به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم
به دام زلف بلندت دچار و سردرگم
مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم
درخت سوخته ای در کنار رودم من
اگر تو دلخوری از من ، من از خودم سیرم
فاضل نظری
شعر زیبای شهریار در سوگ استاد صبا
ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی
چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی
تو که آتشکده عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
که خود از رقت آن بیخود و بی هوش شدی
تو به صد نغمه زبان بودی و دلها همه گوش
چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی
خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی
تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست
تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی
ناز می کرد به پیراهن نازک تن تو
نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی
چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک
که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی
شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان
با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی
شب مگر حور بهشتیت به بالین آمد
که تواش شیفته زلف و بناگوش شدی
باز در خواب شب دوش ترا می دیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت
به چه گنجینه اسرار که سرپوش شدی
ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیت
آتشی بود در این سینه که در جوش شدی
شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم
که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی
ای بر من از جَمــــــال تو هر دَم قیـامتـی..........خود صورتی بـود به چُنین لُطـف و قـامتی
زُلفت پی کدام نبی گشت معجـــــزی ؟!..........رویت پی کـدام ولـــــی شـد کـرامتـی ؟!
ای سرو با شمایل شیر بن و سرو خوش..........پیشت به پـای مــانـده ام انــدر غـرامتـی
تا بُـوی زُلفِ غـالیه رنگت صبــــــــا شنید..........آوردش از مجــــــــالـست گـل شئـامتــی
تا کی به سوی عشق تو از دشمن و زِ دوست..........اینـم نصیحتـی کنـد ، آنم مـلامتــی
مــاییــــم در وفـــا و رضـــــای تو تـا اَبــــد..........هر چند نیست عهـــــد تـو را استقـامتـی
« ابن معین » زِ راه حقیقت درآ که نیست..........در عشـق بر طـــریق مَجــاز استـدامتـی
با وفــــــا و عهـــــد به سر گـر نمی بـری..........بـــــاری به سـوی ما نگـر آنگَه که بُگـذری
با آشنــــا و دوست کس آخِر چُنین کند ؟..........وَه ، وَه ! که شرم بادت از این مهر کـافری
ماییم در وفـــــای تو ، تا عمر و جـــان بود..........بـا آنکه عمـــــــــرهـا تـو بـه یـادم نیـاوری
هر شب زِ آب چشمــم نزدیک می رسـد..........تا سیـل خـون خـــــراب کند طاق چنبــری
ای قـــاصــــر از مَلاحَت رویت بیــان عقـل..........هـم آفتــاب طَلعَـت و هـم مـــاه مَنظَـــری
آنجا که کوی توست عجب نیست گر کند..........بـاد از نَسیـم غـالیگـی خــــاک عَنبـــــری
خیــــــل خیــــال روی تو هر جا که بُگذرد..........خــــوبـان نهنـد سینه بـریـان به ســــاوری
دل در فراق دوست به زاری چو جان سپرد.......ای تن تو می گــداز و تو ای دیده می گری
تن در جفای دوست ده«ابن معین»که هست....رسمـی قــــدیــــم روی نکـو را ستمگـری
چه داند آن متنعّـم وجـود خفتـه به نـــــاز..........که من چگونه به سر می برم شبـان دراز ؟
گُشـاده چشم که صبح از اُفـق برآرد سر..........نهـاده گــــــــوش که شب چـون برآورد آواز
بنـالد از غـم من وَحش اگر رســد سویـم..........بســوزد از نَفَسم مُـــــرغ اگر کند پـــــــرواز
مرا چُنیـن که منـم دوست هم علاج کنـد..........طبیب عــامّ چه داند علاج اهـــل نیــــاز ؟!
زِ بیـم آنکـه بسـوزد قلـم زِ دود دلـــــــــم..........به دوست نامه دردم نمی کنـــــم آغــــــاز
به شرع بر من مجنون نمـاز واجب نیست..........که فـرق می نکنـم نـام او زِ عقــــد نمـــاز
کسی نمــــــاز نفـرمـایـد ای مسلمــانـان..........مـرا که قبله نمـی دانـم از جمـالــش بــاز
زهی زِ فرقه خوبان به شـاهـدی مشهور..........زهـی زِ جمـع نکـویـان به دلبــری ممتـــــاز
درست گشت حقیقت به نزد«ابن معین»..........که صبرم از رُخ نیکو حکایتی است مجــــاز
سلام دوستای خوبم
ازتون درخواست دارم به صفحات دیگر وبلاگ سر بزنید
نظر بذارید و شعرهایی رو که خوندید رو برام ارسال کنید
با نام خودتون در وبلاگ قرار میدم
اگه هم درخواست شعر داشتید در قسمت نظرات بگید
متشکر از همه ی شما عزیزان
قبل از اعدام
خون ِ ما
می شکفد بر برفْ ،
اسفندی .
خون ِ ما
می شکفد بر
لاله .
خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران .
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ سربازان
خون ِ ما
پیرهن ِ
خاکِ
ماست ...
*
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ آزادی را
می سازد ...
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ فرداها را
می سازد
........
خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ
سربازان ...