چشم من
چشم من بیا منو یاری بکن
گونه هام خشکیده شد ، کاری بکن
غیر گریه مگه کاری می شه کرد
کاری از ما نمی آد ، زاری بکن
اون که رفته ، دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت دل من گریه می خواد
هر چی دریا و زمین داره خدا
با تموم ابرای آسمونا
کاشکی می داد همه رو به چشم من
تا چشام به حال من گریه کنن
اون که رفته ، دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت ، دل من گریه می خواد
قصه ی گذشته های خوب من
خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن
حالا باید سر رو زانوم بذارم
تا قیامت اشک حسرت ببارم
دل هیچ کی مثل من غم نداره
مثل من غربت و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه
چرا چشمم اشکشو کم می آره
خورشید روشن ما رو دزدیدن
زیر اون ابرای سنگین کشیدن
همه جا رنگ سیاه ماتمه
فرصت موندنمون خیلی کمه
اون که رفته ، دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت دل من گریه می خواد
سرنوشت چشاش کوره نمی بینه
زخم خنجرش می مونه تو سینه
لب بسته سینه ی غرق به خون
قصه ی موندن آدم ها اینه
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت ، دل من گریه می خواد
غروبا قشنگن
وقتی خورشید میره تا چشماشو رو هم بذاره
رنگ خورشید غروب چشماتو یادم میاره
همیشه غروب برام عزیز و دوست داشتنیه
واسه اینکه رنگ خوب چشمای تو رو داره
غروبا قشنگن ، با چشات یه رنگن
قشنگ ترین غروبو تو چشای تو می بینم
تموم عالمو پر از صدای تو می بینم
تو چه پاکی ، تو چه خوبی
تو شکوه یه غروبی
مث دریای پر آواز جنوبی
تو برام دیدنی هستی مث دریای جنوب
که پر از رازی و آوازی و قصه های خوب
دیدنت برای من همیشه تازگی داره
مث جنگل مث ساحل ، مث دریا تو غروب
اجاق
غریب و گنگ و بی فریاد ، اجاقی سرد و خاموشم
نفس هام سرد و یخ بسته ، زمستون تو آغوشم
یه روز تو سینه ی سردم ، هزاران شعله برپا بود
تنم فانوس شب سوز شبای سرد یلدا بود
یه شب بادی غریب اومد
تا صبح بارون به من بارید
منو خاموش می کرد بارون
می برد خاکسترامو باد
چشام در انتظار اشک
لبام در حسرت فریاد
حالا خالی تر از خالی
اجاقی سرد و خاموشم
نفس هام سرد و یخ بسته
زمستونه تو آغوشم
اجاقی خالی و خاموش مث یه قلب بی خونه
یک با دست آفتابیش تو رگ هام خون می جوشونه
می دونم شعله ور می شم می سوزونم زمستونو
می گیرم با سر انگشتم همه نبضای لرزونو
می دونم شعله ور میشم می سوزونم زمستونو
می گیرم با سر انگشتم همه نبضای لرزونو
گنجشک های خونه
ای چراغ هر بهانه
از تو روشن از تو روشن
ای که حرفای قشنگت منو آشتی داده با من
من و گنجشکای خونه دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو پر می گیریم از تو لونه
باز میایم که مثل هر روز
برامون دونه بپاشی
من و گنجشکا می میریم تو اگه خونه نباشی
همیشه اسم تو بوده اول و آخر حرفام
بس که اسم تو رو خوندم بوی تو داره نفس هام
عطر حرفای قشنگت عطر یک صحرا شقایق
تو همون شرمی که از اون
سرع گونه های عاشق
شعر من رنگ چشاته
رنگ پاک بی ریایی
بهترین رنگی که دیدم
رنگ زرد کهربایی
من و گنجشکای خونه
دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو پر می گیریم از تو لونه
مرداب
میون یه دشت لخت
زیر خورشید کویر
مونده یک مرداب پیر
توی دست خاک اسیر
منم اون مرداب پیر
از همه دنیا جدام
داغ خورشید به تنم
زنجیر زمین به پام ... آه
من همونم که یه روز
می خواستم دریا بشم
می خواستم بزرگترین
دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم
تا به دریا برسم
شبو آتیش بزنم
تا به فردا برسم ... آه
اولش چشمه بودم زیر آسمون پیر
اما از بخت سیاه
راهم افتاد به کویر
چشم من به اونجا بود
پشت اون کوه بلند
اما دست سرنوشت
سر رام یه چاله کنده ... آه
توی چاله افتادم
خاک منو زندونی کرد
آسمون هم نبارید
اونم سرگرونی کرد
حالا یک مرداب شدم
یه اسیر نیمه جون
یه طرف می رم تو خاک
یه طرف به آسمون
خورشید از اون بالاها
زمینم از این پایین
هی بخارم می کنن
زندگیم شده همین
با چشام مردنمو
دارم اینجا می بینم
سرنوشتم همینه
من اسیر زمینم
هیچی باقی نیست ازم
قطره های آخره
خاک تشنه همینم
داره همراش می بره
خشک می شم تموم می شم
فردا که خورشید می آد
شن جامو پر می کنه
که می آره دست باد ، آه
کولی
شب من پنجره ای بی فردا
روز من ، قصه ی تنهایی ها
ماهی ام ، ماهی دور از دریا
هیچ کس با دل آواره ی من
لحظه ای همدم و همراه نبود
هیچ شهری به من سرگردان
در دروازه ی خود را نگشود
کولی ام ، خسته و سرگردانم
ابر دلتنگ پر از بارانم
کولی ام ، خسته و سرگردانم
ابر دلتنگ پر از بارانم
پای من خسته از این رفتن بود
قصه ام قصه ی دل کندن بود
دل به هر کس که سپردم دیدم
راهش افسوس جدا از من بود
صخره ویران نشود از باران
گریه هم عقده ی ما را نگشود
آخر قصه ی من مثل همه
گم شدن در نفس باد نبود
روح آواره ی من بعد از من
کولی در به در صحراهاست
می رود بی خبر از آخر راه
همچنان مثل همیشه تنهاست
کولی ام خسته و سرگردانم
ابر دلتنگ پر از بارانم
کولی ام خسته و سرگردانم
ابر دلتنگ پر از بارانم
آینه
می بینم صورتمو تو اینه
با لبی خسته می پرسم از خودم
این غریبه کیه از من چی می خواد ؟
اون به من یا من به اون خیره شدم
باورم نمی شه هر چی می بینم
چشامو یه لحظه رو هم می ذارم
به خودم می گم که این صورتکه
می تونم از صورتم ورش دارم
می کشم دستمو روی صورتم
هر چی باید بدونم دستم میگه
منو توی اینه نشون می ده
می گه این تویی نه هیچ کس دیگه
جای پاهای تموم قصه ها
رنگ غربت تو تموم لحظه ها
مونده روی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا ؟
اینه می گه تو همونی که یه روز
می خواستی خورشید و با دست بگیری
ولی امروز شهر شب خونه ات شده
داری بی صدا تو قلبت می میری
می شکنم اینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته ها حرف بزنه
اینه می شکنه هزار تیکه می شه
اما باز تو هر تیکش عکس منه
عکسعا با دهن کجی به هم می گن
چشم امید و ببر از آسمون
روزا با هم دیگه فرقی ندارن
بوی کهنگی می دن تمومشون
شقایق
دلم مثل دلت خونه ، شقایق
چشام دریای بارونه ، شقایق
مث مردن می مونه دل بریدن
ولی دل بستن آسونه شقایق
شقایق درد من ، یکی دو تا نیست
آخه درد من از بیگانه ها نیست
کسی خشکیده خون من رو دستاش
که حتی یک نفس از من جدا نیست
شقایق ای شقایق ، گل همیشه عاشق
شقایق اینجا من خیلی غریبم
آخه اینجا کسی عاشق نمی شه
عزای عشق غصه ش جنس کوهه
دل ویرون من از جنس شیشه
شقایق آخرین عاشق تو بودی
تو مردی و پس از تو عاشقی مرد
تو رو آخر سراب و عشق و حسرت
ته گلخونه های بی کسی برد
شقایق وای شقایق ، گل همیشه عاشق
دویدیم ، دویدیم و دویدیم
به شب های پر از قصه رسیدیم
گره زد سرنوشتامونو تقدیر
ولی ما عاقبت از هم بریدیم
شقایق جای تو دشت خدا بود
نه تو گلدون ، نه توی قصه ها بود
حالا از تو قفط این مونده باقی
که سالار تموم عاشقایی
شقایق ای شقایق ، گل همیشه عاشق
شقایق وای شقایق ، گل همیشه عاشق
پرنده
توی یک جنگل تن خیس کبود
یه پرنده آشیونه ساخته بود
خون داغ عشق خورشید تو پرش
جنگل بزرگ خورشید رو سرش
تو هوای آفتابی روی درختا می پرید
تنشو به جنگل روشن ورشید می کشید
تا یه روزی ابرای سنگین اومدن
دنیای قشنگشو بهم زدن
هر چه صبر کرد آسمون آبی نشد
ابرا موندن هوا آفتابی نشد
بسکه خورشیدشو تو زندون سرد ابرا دید
یه دفعه دیوونه شد از توی جنگل پر کشید
زندگیشو توی جنگل جا گذاشت
رفت و رفت ابرها رو زیر پا گذاشت
رفت و عاقبت به خورشیدش رسید
اما خورشید به تنش آتش کشید
اگه خورشید یکی تو آسمونه
مرغ عاشق رو زمین فراوونه
روزی یکی به بالا چشم می دوزه
میره با اینکه می دونه می سوزه
من همون پرنده بودم که یه روز خورشید و دید
اسم من یه قصه شد این قصه رو دنیا شنید
ای عشق
عشق به شکل پرواز پرنده س
عشق ، خواب یه آهوی رمنده س
من ، زائری تشنه ، زیر باران
عشق ، چشمه آبی اما کشنده س
من ، می میرم از این آب مسموم
اما اونکه مرده از عشق ، تا قیامت ، هر لحظه زنده س
من ، می میرم از این آب مسموم
مرگ عاشق عین بودن ،اوج پرواز یه پرنده س
تو که معنای عشقی به من معنا بده ای یار
دروغ این صدا را به گور قصه ها بسپار
صدا کن اسممو از عمق شب از نقب دیوار
برای زنده بودن ، دلیل آخرینم باش
منم من بذر فریاد ، خاک خوب سرزمینم باش
طلوع صادق عصیان من ، بیداری ام باش
عشق ، گذشتن از مرز وجوده
مرگ ، آغاز راه قصه بوده
من ، راهی شدم نگو که زوده
اون کسی که سر سپرده مثل ما عاشق نبوده
ن راهی شدم نگو که زوده
اما اونکه عاشقونه جون سپرده هرگز نمرده
دریغ
به دادم برس ای اشک
دلم خیلی گرفته
نگو از دوری کی
نپرس از چی گرفته
منو دریغ یک خوب
به ویرونی کشونده
عزیزمه تا وقتی
نفس تو سینه مونده
تو این تنهایی تلخ
من و یک عالمه یاد
نشسته روبرویم
کسی که رفته بر باد
کسی ک ه عاشقانه
به عشقش پشت پا زد
برای بودن من
به خود رنگ فنا زد
چه دردیه خدایا نخواستن اما رفتن
برای اون که سایه س همیشه رو سر من
کسی که وقت رفتن
دوباره عاشقم کرد
منو آباد کرد و
خودش ویرون شد از درد
بدادم برس ای اشک
دلم خیلی گرفته
نگو از دوری کی
نپرس از چی گرفته
به آتش تن زد و رفت تا من اینجا نسوزم
با رفتنش نرفته تو خونمه هنوزم
هنوز سالار خونه س پناه منه دستاش
سرم رو شونه هاشه رو گونمه نفس هاش
به دادم برس ای اشک
قصه ی شهر سکوت
روزی دل من که تهی بود و غریب
از شهر سکوت به دیار تو رسید
در شهر صدا که پر از زمزمه بود
تنها دل من قصه ی مهر تو شنید
چشم تو مرا به شب خاطره برد
در سینه دلم از تو و یاد تو تپید
در سینه ی سردم ، این شهر سکوت
دیوار سکوت به صدای تو شکست
شد شهر هیاهو ، این سینه ی من
فریاد دلم به لبانم بنشست
خورشید منی ، منم آن بوته ی دشت
من زنده ام از نور تو ای چشمه ی نور
دریای منی ، منم آن قایق خرد
با خود تو مرا می بری تا ساحل دور
کنون تو مرا همه شوری و صدا
کنون تو مرا همه نوری و امید
در باغ دلم بنشین بار دگر
ای پیکر تو ، چو گل یاس سپید
تقدیر
آدم خیلی حقیره
بازیچه ی تقدیره
پل بین دو مرگه
مرگی که ناگزیره
حتی خود تولد
آغاز راه مرگه
حدیث عمر و آدم
حدیث باد و برگه
آغاز یک سفر بود
وقتی نفس کشیدیم
با هر نفس هزار بار
به سوی مرگ دویدیم
تو این قمار کوتاه
نبرده هستی باختیم
تا خنده رو ببینیم
از گریه آینه ساختیم
آدم خیلی حقیره
بازیچه ی تقدیره
پل بین دو مرگه
مرگی که ناگزیره
فرصت همین امروزه
برای عاشق بودن
فردا می پرسیم از هم
غریبه ای یا دشمن
ای آشنای امروز
عشق منو باور کن
فردا غریبه هستی
امروز و با من سر کن
تولد هر قصه
یک جاده ی کوتاهه
اول و آهر مرگه
بودن میون راهه
اگر چه عاجزانه
تسلیم سرنوشتیم
با هم بیا بمیریم
شاید یک روز برگشتیم
آدم خیلی حقیره
بازیچه ی تقدیره
گل بین دو مرگه
مرگی که ناگزیره ر
نیرنگ
به من اونکه بدی آموخت تو بودی
تو بودی ، تو بودی
منو آتیش زد و خود سوخت تو بودی
تو بودی ، تو بودی
اون که با تیر به زهر آلوده ی
عشق
دل و دیده به هم دوخت تو بودی
اون که با شعبده بازی به نیرنگ
لب فریاد منو دوخت تو بودی
به من اونکه بدی آموخت تو بودی
تو بودی تو بودی
منو آتیش زده و خود سوخت تو بودی
آخر این قصه ی ما از خود ما از ابتدا پیدا بود
نیرنگ بود ریا بود
دشمن ما از خود ما هر
لحظه بین ما بود
از ما بود ، با ما بود
تو منو به بازی تلخی کشوندی
که ندونسته به انتها رسوندی
من به خواب تو ، تو جادو شده ی خواب
دشمن ما رو سر سفره نشوندی
اون که دل به قصه ها باخت تو بودی
تو بودی ، تو بودی
خنمونو روی آب ساخت تو بودی
تو بودی ، تو بودی
آخر این قصه ی ما ، از خود ما از ابتدا پیدا بود
نیرنگ بود ، رویا بود
دشمن ما از خود ما هر لحظه بین ما بود
تو بودی ، تو بودی
چون پیمان شکن یار همسایه دید
کسی را به او نیست گفت و شنید
ز پیمان عهد کهن دست شست
سوی انگلیس آمد از در نخست
بدو گفت ایرانیان مرده اند
و گر مرده نی سخت افسرده اند...
زبونند و شوریده و نانورد
نه ساز سلیح و نه مرد نبرد(ص 703)
در دنباله همین شعر، ادیب دلایل انعقاد قرارداد را از زبان روس برای انگلیس بازگو می کند. انگلیس موقعیّت داخلی ایران را مناسب عقد چنین قراردادی می بیند و پیمان منعقد می شود:
چو روس این سخن گفت بر انگلیس
بگفتش هلا زود پیمان نویس
که با هم نجوییم راه دویی
نرانیم گفت از منی و تویی
به زودی کنیم این زمین را دو بهر
زدشت و که و رود و رستاق و شهر
که ایرانیان خسته اند از دو کار
یکی از نهیب و دوم از فشار
به زودی خورند از دم ما فریب
فریب ار نشد راند باید نهیب...(ص 704)
هنگامی که قرارداد منعقد می شود، اولتیماتوم روس به ایران با تجاوزات در مرزهای شمالی ایران آغاز می شود:
چو همراز شد روس با انگلیس
همانند خوالیگر و کاسه لیس
ببستند پیمان مهر استوار
که با هم نباشند زنهار خوار
نخست از در کینه روس دژم
به پیمان ایرانیان زد قلم...(ص 705)
هم زمان انگلیس نیز از مرزهای جنوبی وارد ایران می شود:
به هر شهر لشکر کشید انگلیس
به تاراج ده یار شد با رئیس
به هم چشمی هم سپهدار روس
به تسخیر ری کوفت ناگاه کوس
همی خواست ما را از این بوم و بر
براند چو چین از در کاشغر
ازیرا که مان بی زر و زور دید
تنی چند خسبیده در گور دید
چون پیمان شکن یار همسایه دید
کسی را به او نیست گفت و شنید
ز پیمان عهد کهن دست شست
سوی انگلیس آمد از در نخست
بدو گفت ایرانیان مرده اند
و گر مرده نی سخت افسرده اند...
زبونند و شوریده و نانورد
نه ساز سلیح و نه مرد نبرد
هنگام بهار آمد هان ای حشرات الارض
از لانه برون آیید افزوده به طول و عرض
سازید به یکدیگر نیش و دم و دندان قرض
و آزار خلایق را دانید همیدون فرض(ص 443)
این موضوع درباره اوضاع پس از فتح تهران نیز صدق می کند:
شد کار و کسب احزاب حمّالی وزیران
شغل وزیر بی پیر دلالی سفارت
شد دفتر اساسی فرموش با برودت
و آن کلّه سیاسی خاموش از حرارت
از مجلس مقدّس کنده دم وکالت
در پیشگاه اقدس بسته در صدارت
اردوی شهریاری مشغول نهب و غارت
سردار بختیاری سرگرم قتل و غارت...(
ای کاخ بهارستان سقفت ز چه وارون شد؟
ای رشک نگارستان خاکت ز چه گلگون شد؟
تو بارگه دادی کی در خور بیدادی
چون کار تو آزادی افکار تو قانون شد
آوخ که ز استبداد قانون تو شد بر باد
تقدیر چنین افتاد اوضاع دگرگون شد
از عشق تو سرمستم من وز غیر تو رَستم من
مشروطه پرستم من قلبم به تو مفتون شد